تولد پنجاه سالگی بهشتزهرا
چکیده :بعدها فهمیدیم به شوخی بهش گفتن رضا مردهکش و اونم خیلی بهش برخورده. کلا زندگیش کار بود و کار، حتی وقتی خونه بود. با فکوفامیل هم زیاد خوب نبود، یکی یهبار به شوخی شغلش رو مسخره کرده بود و اون یکی گفته بود ول کنه این کارو. سر همین حوصله هیچکدومشون رو...
محسن ظهوری:
تولد پنجاه سالگی بهشتزهراست و من دوست دارم از بابام بگم.
بابا از همون روز اولِ راه افتادنِ این سازمان، ایرانپیما رو واگذار کرد و رفت سوار بنز حمل جنازه شد و تا جایی که توان داشت همونجا موند؛ تا حدود ده سال بعد از بازنشستگی هنوز کار میکرد و خیلی هم از کارش ناراضی بود.
ماشین اوایل سیاه بود و بعد دیدن ملت ازش میترسن، رنگش روشن شد با یه خط سبز. اما بازم میترسیدن. کار بابام بردن جنازهها به شهر زادگاهشون بود. آدم همیشه تو سفر که وقتی برمیگشت باید ماشین رو یهجایی پارک میکرد، اما مردم نمیذاشتن. مدام شکایت که ماشین رو بردار، ما میترسیم.
تمام دوره کاریش واسه بهشتزهرا که بیش از ۴۰ سال شد، بابت شغلش خجالت کشید. نه اینکه مدام تو این حالت باشه، اما چیزهایی پیش میاومد که دوباره این شرم رو یادش میآورد؛ مثل همین جای پارک ماشین. از بچهگی این شرم و خجالت رو به ما هم منتقل کرده بود، مثلا وقتی ما رو میرسوند مدرسه.
ما رو تا دم مدرسه نمیبرد، چندتا کوچه پایینتر پیادهمون میکرد و میگفت برید. یا میگفت سرتون رو بیارید پایین دوستاتون نبینن که تو ماشین هستید. ما اوایل نمیفهمیدیم چرا، فقط گوش میکردیم به حرفش. با اینکه قدیمی محل بود، تو محل هم زیاد با کسی معاشرت نداشت.
بعدها فهمیدیم به شوخی بهش گفتن رضا مردهکش و اونم خیلی بهش برخورده. کلا زندگیش کار بود و کار، حتی وقتی خونه بود. با فکوفامیل هم زیاد خوب نبود، یکی یهبار به شوخی شغلش رو مسخره کرده بود و اون یکی گفته بود ول کنه این کارو. سر همین حوصله هیچکدومشون رو نداشت.
یادمه بعضی از فامیل ما رو هم اذیت میکردن. زن/مرد گنده ما رو میکشید کنار میپرسید نمیترسید باباتون مردهکشه؟ یا مثلاً یکیشون به شوخی میگفت بابات کجاست محسن جان؟ اون یکی جواب میداد آخر خط یا قبرستون یا هرچی به دهنش میاومد. بچه بودیم و چیزی نگفتیم، بعدها جبران کردیم البته.
خلاصه که امروز روز تولد بهشتزهراست و من یکی خیلی با اونجا آشنام. بابام فقیر بود و زحمتکش. یعنی اصلا دزدی بلد نبود که بتونه جایی چیزی رو بالا بکشه. وقتی بابام فوت کرد، کل آمبولانسها با چراغ گردون اومدن سر قبرش و آژیر کشیدن. این تنها رانتی بود که بابام تو زندگیش گرفت.
نامجو یه ترانه داره به اسم پدر. درباره باباش میگه که همش سعی میکرد کار راهانداز و درست باشه و وقتی میمیره اون دنیا هم ازش کار میکشن. انگار که بابای منو میگه؛ وقتی توی کفن شک به دلش میافته و یهو میفهمه باید مثل همین دنیا فقط کار کنه و تحقیر شه.
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085