سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
  • صفحه اصلی
  • » همه می‌خواهند دردشان را فریاد بزنند، بغض‌شان را بترکانند و بگویند ما برده نیستیم!...

همه می‌خواهند دردشان را فریاد بزنند، بغض‌شان را بترکانند و بگویند ما برده نیستیم!

چکیده :لبخند به لب داشتم و دارم، امید در دل داشتم و‌ دارم، اما افسرده شده‌ بودم و همین بود، این همه مرگ، این همه جنازه‌ و خون بر روی زمین، این همه کودک بی‌جان، این همه دروغ، این همه بی‌اعتمادی، این همه خشونت و زندان و بازداشت کارش را کرده بود، هر گلوله‌ای شلیک شده، انگار به مغز من اثابت کرده بود، هر باتوم و مشت و لگد انگار به صورت و تن من زخم زده بود، و صدای مادرم که می‌گفت: «من می‌دانم مادرهایشان چه می‌کشند ...


حسین رونقی

یک ماه رفت و من در آبان ماه جا ماندم. (این یک درددل است تا انتها با من باش) ماهی که رفت اما نگذشت یکی از سخت‌ترین و تلخ‌ترین دورانی بود که سپری کردم. روزهایی رفت و گذراندیم که برای من به مراتب سیاه‌تر از دوران بازداشت و بازجویی و انفرادی و زندان بود. آن روزها با آنکه رنجش بیشتر بود، درد و اندوهش کمتر بود. گویی چِله اندوه‌گین و بی‌انتهای زندگی را پشت گذاشته‌ام.

دورانی که رفت، هر شبش یک کابوس بود و هر روزش یک درد؛ کابوس و دردی که مرا در اندوهی بی‌انتها غرق کرده بود، اندوهی که با حس تحقیر و خفگی همراه بود، اندوهی که با بی‌خبری از جامعه تشدید پیدا کرد و با خبر کشته‌ها، جسدها و بازداشت‌ها مثل گدازه‌های یک آتشفان مرا در خود بلعید. بدتر از گذشته بی‌خوابی مرا نیمه‌جان کرده بود، بی‌خوابی که از صدای زجه‌های مادران داغدار در گوشم شروع شده بود و با خون و خبر مرگ کودکان امان از من گرفته بود. چشم که می‌بستم، وقایع روز، کابوس شبم بودند، («بیا برو بگو پسرش مرده»، «ای کاش مادرت می‌مرد»، «دخترم مسموم نشده»، «پسر من فقط اعتراض داشت چرا کشتیدش؟»، «کی این جنایتو از یاد می‌بره؟») چشم باز می‌کردم و می‌نشتم، انگار یکی زمزمه می‌کرد:«سحر ندارد این شب تار؟».

لبخند به لب داشتم و دارم، امید در دل داشتم و‌ دارم، اما افسرده شده‌ بودم و همین بود، این همه مرگ، این همه جنازه‌ و خون بر روی زمین، این همه کودک بی‌جان، این همه دروغ، این همه بی‌اعتمادی، این همه خشونت و زندان و بازداشت کارش را کرده بود، هر گلوله‌ای شلیک شده، انگار به مغز من اثابت کرده بود، هر باتوم و مشت و لگد انگار به صورت و تن من زخم زده بود، و صدای مادرم که می‌گفت: «من می‌دانم مادرهایشان چه می‌کشند»

وقایع این روزها چنان بی‌رحمانه به زندگی و فکر‌ من و ما تاخته بود، که نگاهم مثل سابق نبود، حرف زدنم، حال جسمیم، ارتباطاتم و همه چیزم تحت تاثیر سیاهی این روزها قرار گرفته بود و است، می‌گویم من و ما دیگر آن آدم‌های سابق نمی‌شویم، زخمی در کار نبود، قلبمان را از جا کنده‌اند، این زخم نیست، جنایت است! با این حال «این پایان نیست، هنوز نرسیدیم ته قصه…»، مثل همیشه با آدم‌ها حرف می‌زنم و می‌گویم و می‌شنوم که نگذارم آن‌چیزهای که به آن‌ها اعتراض دارم و داریم، مرا در این باتلاق انسان‌کش فرو ببرد، هر چند غمگینم اما نمی‌گذارم این غم، اندوهی عمیق شود و مرا فرو بریزد، با غم، می‌ایستم، می‌خندم، زندگی می‌کنم و برای هر آن چیزی که می‌خواهم و می‌خواهیم، مقاومت می‌کنم و می‌کنیم و بدستش میاوریم ما درد مشترکیم. باور من و ما، روزهای آزادی، امنیت و زندگیِ در پیش‌رو است. هر جایی که نگاه می‌کردم و می‌کنم حرف‌ها و نگاه‌ها، بغض‌ها و غم‌ها، چهره‌های غمگین و چروکیده، همه در سکوت و گاهی با سخن، با هم همدردی می‌کنند، همه می‌خواهند دردشان را فریاد بزنند، بغض‌شان را بترکانند و بگویند ما برده نیستیم!

زخم‌های من دهان گشوده‌اند
همه‌ی روزگار پر، از
اندوه بود

در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت

مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک‌های من بسته
بر صورت من است
هیچ‌کس یورش دل را
در خانه ندید

من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد

ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم

(احمدرضا احمدی)



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.