سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic

شهرزاد و قصه ما

چکیده :این که قصه‌ای که دیگران می‌بینند را تو زندگی کرده‌ای، این که تو یه پاییز زرد و زمستون سرد و یه زندون تنگ، دنبال رفیقت گشتی و نبود، این که غریبی حصر هنوزم تموم نشده، هنوزم وقتی تپه‌های اوین رو می‌بینی با خودت می‌گی رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ و فکر می‌کنی بند ۸ کجاس، حسین دقیقا کجاس؟ بند زنان، ریحانه و بهار کجان؟ ۳۵۰؟ آقا مصطفی؟ از این دور قابل تشخیص نیستن و ... تنها دلیل توصیه مرتب دوستان و حتی پزشکان به ما برای ندیدن شهرزاد این‌ها نیست، شاید از آخر قصه می ترسند از این که ما هم بپذیریم دنیا را نمی‌توانیم عوض کنیم و خودمان عوض شویم....


پرستو سرمدی

نفس نفس زدن من و نگاه متعجب سهراب را که می‌بیند، می‌گوید بنشین و بچه را بغل کن تا ترسش از این محیط کمتر شود. نشسته‌ام و صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد، راهرو را برانداز می‌کنم که زندان‌بان با چادر سیاه و نگاه درد آشنایش می‌گوید، شوهرت آمد در را خودت به رویش باز کن، مبهوتش می‌شوم یعنی در آن زندان برای کسی هم مهم است که من مدت‌هاست تصویری از باز کردن دری به روی حسین ندارم؟ مبهوت روزگار که چطور ما را مقابل هم قرار داده؟ در را باز می‌کنم سهراب بابا می‌گوید و می‌پرد به آغوش پدر. حسین هر بار غافلگیر می‌شود و می‌پرسد یعنی هنوز من را به یاد می‌آورد و می‌داند پدرش هستم؟

زندانی تخت ۳، اتاق ۸، سالن ۷، بند ۸ زندان اوین، می‌گوید روز زندان آمدنم وقتی افتادیم تو بزرگراه چمران، خوشحال بودم که تو برای پنهان کردن غم و گریه‌ات رو به بیرون نگاه می‌کنی و من می‌توانم سهراب را که رو پایم بود عمیقا بو بکشم، دست و سر و صورتش را ببوسم و عشق‌بازی کنم. اما الان پای بیرون آمدنم استرس دارم که دوباره روزهای قبل حبسم تکرار نشود، سهراب من را نخواهد و نتوانیم مثل آن روزها باشیم. نمی‌دانم بازهم مثل آن وقت‌ها خودش رو می‌کشونه تو بغلم؟ نماز بخوانم مهرم را بر می‌داره؟ برای بالا پایین کردن پله‌ها دستشو می‌گیره سمتم؟ چی میشه پرستو پدری من؟ سهراب وقتی بزرگ شد، من را می‌فهمه؟ می‌گم می‌فهمه، نگران نباش، اما خودم نگرانم. چهارشنبه‌ها از ملاقات که برمی‌گردیم سهراب از خستگی تو ماشین خوابش می‌بره و من غرق زندگی خودم، حسین، سهراب و زندگی‌های مشابه رفقایمان می‌شم.

بی‌دلیل نیست که مرتب به ما می‌گویند “شهرزاد” نبینید، حالتان را بد می‌کند. شاید تنها دلیلش به تصویر کشیدن لحظاتی از زندگی امثال ما نباشد، لحظاتی مثل بازداشت عزیزت مقابل چشمانت، فشارهای بازجویی برای خیانت کردن به اعتقادات یا رفقایت، از هم پاشیدن زندگی‌ها و دوری عاشق‌ها نباشد، و یا حتی کوچ اجباری رفقایت، این که روزگار نمی‌ذاره با کسی که دوست داری زندگی کنی، این که خانه‌ات را به امید زندگی دوباره بارها می‌چینی و باز نمیشه، باز زندگی‌ای در کار نیست.

تصویرهای مشابه تنها دلیل نیستند، این که قصه‌ای که دیگران می‌بینند را تو زندگی کرده‌ای، این که تو یه پاییز زرد و زمستون سرد و یه زندون تنگ، دنبال رفیقت گشتی و نبود، این که غریبی حصر هنوزم تموم نشده، هنوزم وقتی تپه‌های اوین رو می‌بینی با خودت می‌گی رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ و فکر می‌کنی بند ۸ کجاس، حسین دقیقا کجاس؟ بند زنان، ریحانه و بهار کجان؟ ۳۵۰؟ آقا مصطفی؟ از این دور قابل تشخیص نیستن و … تنها دلیل توصیه مرتب دوستان و حتی پزشکان به ما برای ندیدن شهرزاد این‌ها نیست، شاید از آخر قصه می ترسند از این که ما هم بپذیریم دنیا را نمی‌توانیم عوض کنیم و خودمان عوض شویم.

فیس بوک پرستو سرمدی همسر حسین نورانی نژاد



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.