سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic

چند پرده عاشورایی

چکیده : فاطمه دارد عروس می شود و بابا نیست. بابا رفته پیش خدا اما محمدحسین این حرف ها سرش نمی شود بابایش را می خواهد که از پیش خدا بیاید پیش او که بیشتر از خدا نیازمند باباست. فریبا می گوید دلم دارد می ترکد حالا می فهمم که در هنگام شادی بیشتر او را نیاز داریم. دخترش دارد عروس می شود و بابا نیست... گلوله لعنتی چه بدهنگام در بدن پاک این برادر شهید دفاع مقدس منفجر شد. چه پلید بود آن دست حرامی سپاه یزید. خدایا ما را تا پایان عمر از سپاه ظلم و ظلمت دور بدار...


کلمه – فخرالسادات محتشمی پور:

یکم) می خواستم بنشینم در خانه این روزهای عزا را شاید حسین را پیدا کنم و یارانش را که یکی یکی ذبح می شوند در دستگاه شور بی شعور عربده کشان خیابانی. جیب هایی که پر می شوند و مغزهایی که تهی! این است حاصل جمع جهل شنونده و طمع گوینده. می خواستم در خانه بنشینم و اعتکاف را به خانه بیاورم باشد که در خلوت خویش گمشده ام را بیابم. «مصباح الهدی و سفینه النجاه» را که چندی است از منظر چشمان مشتاقمان دور گشته با نواهای ناساز غریب از دهان های ناپاک نااهل. حسین جان تو که در هر کوی و برزن در هر مسجد و خانه حضور داشتی. حضور داشتی در کنج دل های پردردمان. کجایی حسین؟؟؟ یا حسین…

دوم) در زندان همراهی با مناسبت ها اجباری است. نمی توانی گوش بر صدایی که به تو تحمیل می شود ببندی. اگر هم دل باشی دلشاد می شوی و اگر ناهمدل باز هم به شنیدن مجبوری. انتخاب مال زندان نیست! این شب ها و همه شب های عزا همه وجود من عزادار محرومیت مردی می شود که حتی آن چه برای همه اجبار است یعنی همین عزاداری های معمول و ساده هم از او دریغ داشته می شود. کجا سراغ دارید حسینیه ای که برای عزاداران تابلوی ورود ممنوع داشته باشد. جز حسینیه زندان اوین برای مردی که نامش برای دشمنان قسم خورده اش رعب آور است در حسینیه یا فروشگاه و آرایشگاه و بهداری و هواخوری زندان…

سوم) در تاریکی شب تاسوعای حسینی در گوشه ای از دارالزهرا سر بر دیوار گذاشته به یاد غریبی فرزندان پیامبر می گریم. پیامبری که امتش را از جاهلیت ناخواسته شان نجات داد و هنوز ۵۰ سال نگذشته به اراده خویش به جاهلیت بازگشتند با کشتن بهترین مردمان زمانشان. و برای غریبی حقیقت می گریم وقتی که باطل ردای سیاه خویش را برآن می گستراند تا به خیال خام خود سپیدی را محو کند. و برای مظلومیت اسلام می گریم که در هر گوشه از جهان دوستان نادان و دشمنان دانایش به آن ضربه ها می زنند.

سربر دیوار سرد دارالزهرا گذاشته ام و اشک گرم بر گونه ها جاری به غربت شبنم می اندیشم و به غربت مردانی که به دست مدعیان اسلام و عدالت، مظلومانه به زیر ماشین های آنان رفتند و جان باختند و به گلوله ای فکر می کنم که بر پیشانی مصطفی نشست و گلوله هایی که بر تن فرزندان پاک میهن نشستند و در داخل بدنشان منفجر شدند. به سید علی موسوی فکر می کنم که قبل از رسیدن به بیمارستان به برادر فریبا گفته بود پشتم می سوزد و با لب تشنه به سوی مولایش شتافته بود. آری به شهدای عاشورای ۸۸ می اندیشم و دلم می خواهد از سینه بیرون شود. این دل تنگ پردرد تپنده…

چهارم) در گوشه ای از دارالزهرا نشسته ام و صدای آن که دعای کمیل می خواند به گوش من صدای حسین است و آدم ها گویی همان ها که آن شب ها بی هراس از کماندوها و لباس شخصی های خشن با قیافه های از آدمیزاد برگشته، راهشان را به سمت حسینیه کج کرده وارد می شدند و همه چهره هایشان آشنا بود و دست هایشان گرم که در هم گره می خورد.

حسین لابد با هم بندی ها مشغول عزاداری است. او نوحه می خواند و هم بندی ها سینه می زنند و دم می دهند و دم می گیرند. سهراب اما معنی حسینیه را با باباحسین می فهمد و حالا بابا راهی به بیرون ندارد یک بار کمیل خوانی اش به زندانش کشید و بار دیگر دعوت به شرکت در انتخابات… سهراب هنوز کوچک است و بلد نیست سخت بهانه بابا بگیرد و وقتی به ملاقات تک نفره می رود دست او را بگیرد و با خودش بکشد بیاورد بیرون زندان و دست پرستو را هم بگیرد و سه تایی بروند به باغ آرزوها…

پنجم) می گویند دست های نرگس را به تخت می بستند مبادا فرار کند!!! نرگس فرار کند. به کجا؟ لابد به خانه مادر ستار یا فلان زنی که همسرش اعدام شده و بچه هایش گرسنه مانده اند. نرگس می نشست و با دقت به دهان استاد چشم می دوخت و واژه های قرآنی را یک به یک می بلعید قبل از این که بیرون آید. دنبال پاسخ سوالاتش از قرآن بود و نیکو پاسخ می گرفت حالا خوابیده روی تخت بیمارستان در این شب های عزا و دلش برای دو طفلانش تنگ است. علی و کیانا هم بهانه مادر می گیرند و پدرها هم که بلد نیستند هزار قصه برای طفلانشان بگویند و آن ها را خواب کنند تا دمی از واقعیت های تلخ جهان دور شوند شاید بزرگ شوند و راهی بیابند برای امحای خشونت علیه کودکان و زنان…

ششم) فاطمه دارد عروس می شود و بابا نیست. بابا رفته پیش خدا اما محمدحسین این حرف ها سرش نمی شود بابایش را می خواهد که از پیش خدا بیاید پیش او که بیشتر از خدا نیازمند باباست. فریبا می گوید دلم دارد می ترکد حالا می فهمم که در هنگام شادی بیشتر او را نیاز داریم. دخترش دارد عروس می شود و بابا نیست… گلوله لعنتی چه بدهنگام در بدن پاک این برادر شهید دفاع مقدس منفجر شد. چه پلید بود آن دست حرامی سپاه یزید. خدایا ما را تا پایان عمر از سپاه ظلم و ظلمت دور بدار

هفتم) در بند زنان اوین چند نفر باقی مانده اند؟؟؟ نمی دانم! نام بهاره اما مثل زهره در دل شب تار اوین می درخشد. بهاره هدایت که شده مادر تازه واردها و مشاور تازه وارد ها و معلم تازه واردها. کاش هیچ تازه واردی نباشد و بهاره بیکار شود و بیاید بیرون که هزارتا کار برایش هست نزد یار بی قرارش و پدر و مادر غمگین درددارش و دوستان دلتنگ زارش و …بهار روضه خواندن هم بلد نباشد همان که سکوت کند و در چشم آدم نگاه کند کافی است که اشک ها جاری شوند. کافی است آدم به چهره مظلوم نگاه کند وای امان از نگاه مظلوم و امان از دل زینب…

هشتم) محرم که می شد لباس های سیاه دخترکان را تنشان می کردیم یک دست زنجیرهای کوچکشان و دست دیگر پرچم های کوچک عزا. چهارتایی روانه می شدیم از خانه تا مسجد از مسجد تا خیابان. شام غریبان دوست داشتند شمع روشن کنند و نذری ها چقدر دلچسب بود. خیابان ها بند نمی آمد همه مواظب بودند مردم آزاری نشود. عربده کشی و ضجه هایی که دل بچه های معصوم را ریش کند کمتر بود و تا تذکر می دادی اصلاح می شد همه ناراستی ها و کجی ها. چقدر همه همدیگر را دوست داشتند در محله قدیم که من هم بچه ها را می بردم کمک برای آماده کردن بساط نذری ها. چقدر بچه ها آرام بودند در مجالس روضه ای که نام حسین دلشان را گرم می کرد و نام زینب یک جور امنیت خاطرمی داد انگار بهشان. حزن آن ایام هیچ کس را افسرده و بیمار نمی کرد بلکه دوا بود و مرهم دردها…

نهم) روز عاشوراست من فریاد می کنم امنیتی ها با چشمان دریده و صورتک هایی که فقط خشم را می شود در آن دید فریاد می کنند. ما فریاد می کنیم یکی مظلومانه و دیگری ظالمانه. گویی مارا ربوده اند وحالا به جایی آورده اند که جای ما نیست. یک روز تمام در اسارت. نمازمان را تصویربرداری می کنند از صحنه بازجویی هم می خواهند تصویربرداری کنند می گویم این مردک را بیرون کنید. می گویم شما اطلاعاتی هستید سپاهی هستید کی هستید چی هستید؟ می گوید هیچکدام پلیس امنیت. می گویم و یک مشت زن و بچه مقابل زندان امنیت که را به خطر انداختند؟ او سوال می کند می گویم هیچ پاسخی ندارم برایتان. خود می دانند که خبط بزرگی کرده اند با بازداشت غیرقانونی ما. شب گوشی ها را پس می دهند و می گویند بفرمایید اسارت تمام. عاشورای ۸۹ ما این گونه می گذرد و شکایت من از این اقدام زشت و پلشت به نتیجه ای نمی رسد بعد از همه رفت ها و آمدها. شکایت از که به که به کجا؟؟؟!!!یا زهرا…

دهم) می خواهم بنشینم در خانه این روزهای عزا و خودم را غرق کنم در کتاب های کتابخانه مان که وقتی همسرجان آمد مرخصی تا خواست مرتبشان کند و سرو سامانی دهد به آن گفتند غیبت کردی برگرد به زندان و برگشت تا برایش دادگاه غیبت بگذارند بی شرم ها. می خواهم بنشینم در خانه و یک ساعت فکر کنم به اندازه هفتاد ساعت عبادت. نه برای این که به بهشت بروم بلکه برای این که گمشده ام را پیدا کنم: حسین را که برای آزادگی جان داد و زینب را که آزادگی را جاودانه کرد با زبانی که برنده تر از تیغ دژخیمان لشکر یزید بود. دلم خلوتی می خواهد که جان به جهانم بدمد اما ما را با خلوت چه کار ما مرد میدانیم و جماعت و دل بسته رفیقان یک دل همراه. ما زینبیان دلبسته یار…



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.