جبهه؛ دژی برای باورهایمان
چکیده :اگر امروز روزی کسی جایی بخواهد برایت از جبهه و جنگ بگوید، از عدالت بگوید، از آزادگی بگوید از شجاعت دم زند از ایثار قصه بارانت کند و از فداکاری و جان برکفی، شعرهای ناب و بکر سرازیرت کند بگویش: راوی این قصهها، «جبهه» بود و مردانش! که دیگر در میان ما نیستند که اگر بودند، هستی و بودن ما چنین بیمعنا و پوچ و بیآرمان نبود....
میثم محمدی:
اکثر قصهها و فیلمهای دوران کودکی و نوجوانی ما نسل دهه شصت را مفهومی عمیق و بنیادین شکل میداد که تا سالها غبارش از ذهنمان محو شدنی نبود و آمال و آروزهامان روی آن غبار نقاشی میشد؛ «جبهه»
میدانستیم «جبهه» فقط جای جنگیدن نیست. گرچه آن روزها کوچک بودیم اما کم کم یاد گرفتیم که رنگی از تقدس و شبنمی از ایمان روی آن مفهوم را پوشانده.
فکرش هم سخت است که مفهومی چنین بنیادین و جاودانه شود که با وجود اینهمه بلاها و اینهمه محرومیتها و اینهمه مظالم خستگی ناپذیر، بازهم آن لطافت باورساز غیرقابل تغییر را با خود تا میانه دهه سوم زندگی ما بکشاند.
مفهومش سر پیچ یک جاده خود را مینمایاند: جهادی سلحشورانه برای دفاع از میهن، دفاع از حق و دفاع از حریت. زندگی زیر صدای آژیر قرمز، دویدن به سوی پناهگاه و خاموش کردن چراغها در زمان حمله هوایی و چسب زدن شیشهها برای فرونریختن از موج انفجار چیزهای فراموش شدنی نیستند. همچنین معنی کوپن و معنی ساده زیستی! و فراتر از همه اینها دولتی که خودنمایی و تفاخر نداشت. سادگی دوست داشتنیاش با نوع زندگی اکثر ما مردم همخوان و هم نوا بود. بعدها که زندگی نخست وزیر دوران جنگ را میخواندیم و نشسته خوابیدنهایش و خرمشهر رفتنهایش را از زبان اهل جبهه میشنیدیم در دلمان افسانهای شکل میگرفت از حال و هوایی پر فروغ و خالصانه که مثل یک «دژ» عمل میکرد. دژی که برایتان میگویم از جنس قلعههایی با دیوارههای قطور و بلند پرشکوه و تسخیرناشدنی نبود. ستونهای بلند و معماری چشم نواز نداشت و در دروازهاش خبری از دربان و نگهبان و خوالیگر و حاجب نبود. متولی نداشت. مفسر رسمی نداشت. دکان نبود. طبقه نبود. صنف نبود و شأن هم نبود. دژ بود برای نگهبانی از با ارزشترین و پرشکوهترین و حسرت آفرینترین و رشک برانگیزترین چیزی که انسان میتواند با خود حمل کند؛ «باور»!
آری «جبهه» دژی بود برای «باور» ما تا دزدان ایمان و عقیده و حیات و سارقان مفت و مسلم خدا و رهزنان روی پوشیده دین نتوانند خدا را و باور را و دین را از ما به یغما برند. تو بودی و ایمانی که بوی خاک خرمشهر میداد و نم هویزه و شرجی کارون و صدای تو در تو و مبهم و گیج موجهای بیقرار اروند، که این یکسوی ایمان بیقرار و پرکشیدهای بود که مشعلی برای خودش داشت و راههای تو در توی راهیان استبداد و رهزنان آزادی را نور میانداخت و چشمانت را میگشود که ببینی برای که سینه میزنی و زیر علم و کتل کدام گور خالی یا پر گریه میکنی!
سوی دیگرش حس همیشگی ارزشهای بنیادین و قدرتمند و برکشنده انقلاب ۵۷ بود. انقلاب ۵۷ حتی برای ما که میراثش را بردیم بیآنکه در تولدش سهمی برده باشیم، ارزشهای انسان ساز بزرگی داشت. لحظات طلایی «ما» شدن را در آن میشد دید و بودن ملت را میشد لمس کرد. میشد آزادی را در لحظات آن و مقاومت را در سالیان آن با زبان چشید و با دل درک کرد. اینهمه میراث کمی نبود و میان انقلاب و جنگ مگر چه فاصلهای بود؟ از بهمن ۵۷ تا شهریور ۵۹! همه آن ارزشها در جنگ و در مفهوم جبهه بازسازی شد و باز بکار آمد. من در حالی که منکر ارزشهای تبلیغی برساخته حکومت در جنگ نمیشوم به این مسئله بیشتر و خالصتر باور دارم که جنگ برای بسیاری فارغ از حکومت و نظام و دیگر مفاهیم برکشیده نظاممند آن، در دفاع از وطن و ناموس خلاصه میشد و این دفاع از وطن و ناموس پای ارزشهای دیگری را پیش میکشید؛ جوانمردی و شجاعت و غیرت و حریت. اینها مجموعه ارزشهایی بود که در جبهه ساخته میشد و آن دژ را بر میکشید و برج و بارویش میداد. از ورای برج و باروی آن دژ دیگر دروغ نمیتوانست در لباس دولتمرد جمهوری اسلامی ظاهر شود. پرونده سازی و تهمت زنی نباید در دولت راه مییافت. استبداد و خود رایی جایی در دولتی نداشت که در پناه آن دژ بود. جبهه نمیگذاشت در دولت جمهوری اسلامی کسی یا نهادی خود را قیم مردم بداند. کسی مردم را حقیر شمارد. کسی مردم را بزغاله گوساله و میکروب و خس و خاشاک بنامد. جبهه چون برآیند روح جمعی ایرانی مسلمان بود آنقدر احساس مسئولیت جمعی و دیگر خواهی را قدرت بخشیده بود که اجازه تضعیف خرد جمعی و تصمیم جمعی و رای ملت را نمیداد. به این معنا جبهه، برآیند ملتی بود که فراتر از جناحها و باندها میایستاد و استبداد را در حوزه تصمیم گیری بر نمیتافت و از روزی که جبهه در مرام و مسلک ما مُرد، استبداد زنده شد و بر جنازه جبهه، چون مأمون بر پیکر علی بن موسی الرضا مویه گر دورغین جنایات خویش شد. شلاقی که جبهه بر گرده استبداد میزد و زمامی که جبهه بدست ملت داده بود را جای بدل شد و شلاق بر دست مستبد بر پیکر مردمی که روزگار پاک و خالص جبهه را از نو میطلبیدند، فرود آمد!
و آه… از یاد نبریم برادر جان! که فارغ از سیاست و اجتماع، در دژ جبهه، ایمانت به خدا قسطی نبود. میتوانستی هر ظاهری داشته باشی. حزب اللهی بودن هنوز مد نشده بود. بود اما مد نبود. ریش اگر نبود صداقت بود. تظاهر نبود. با کراواتت هم میتوانستی پشت همان سنگرهای خط، نخود لوبیا پاک کنی و شب صدای موشکباران را چند کیلومتر آن طرفتر بشنوی و خیالت تخت باشد که هرچه باشد و هرکه باشد تو داری از وطنت دفاع میکنی. آن روزها نمیدانستی چطور میشود با «جبهه» نان درآورد؟! چطور میشود اسم داشت و چطور این جبهه مقدس میتواند پارتی تو برای گرفتن امتیاز تاسیس بانک غیرقانونی شود. چطور میشود با آن نمایندههای مجلس را خرید و چطور میشود با جبهه انتخابات را دستکاری کرد و چطور میشود قیم مردم شد و چطور میشود زمین را و کوه را و حتی دریا و کویر را خورد؟! اصلا باور میکنی؟ باور میکنیم؟ جبهه دژ استوار خیال و باور نسل من در برابر این همه فساد بود. برای ما جبهه مفهومی بود که در حضور آن نمیتوانستی گناه کار باشی. پاکت میکرد. آنقدر بلند و دست نیافتنی که نمیتوانستی تصورش را بکنی در آن از دزدی مال مردم توسط بوروکراسی دولتی خبری باشد! دکلی جابجا شود و مسئولی حقوقهای چند صد میلیونی بگیرد. فقیری کنار خیابان جان دهد و دستفروشی خود بسوزاند و دیگری به زیر مترو رود و نوامیس وطنت در حراج خاموش اما پر زرق و برق زائران متدین! و متشرع! و متمول و متهوع! اماکن زیارتی وطنت به ثمن بخس به تاراج روند و من و تو عین خیالمان هم نباشد و فقر تا در خانه همسایه بغلی ما را بکوبد و آبرویش را به قید وام در وام در وام هزار بانک کند و روز بروز بر کودکان کار و کودکان خیابان و کارتن خوابها و چهارراهیها افزوده شود و ما هی ببینیم و ببینیم و…
«جبهه» با همان کوپن نخست وزیر کت شلواری آن روزگار این تصویر مهوع خشونت بار غیر انسانی و جهنمی را برای ما بیگانه ساخته بود. این تصویر بیاعتنای بیتفاوت بیاعتماد خموش!
«جبهه» مفهومی متعالی ساخته بود در ذهن «ما» یی در حال شکل گرفتن که همه چیزش را با آن جبهه تعریف میکرد. تمایزات ذهنش با جبهه شکل میگرفت؛ که آنکه جبهه رفته با نرفته مساوی نیست. آنکه شهید شده یا جانباز یا مفقود الاثر با آنکه خورده و خوابیده برابر نیست. آنکه جنگیده با آنکه نجنگیده یکی نیست. یکی شدنی البته نه از جنس مادون و مافوق نظامی. نه از سنخ درجه دار و سرباز صفر بلکه آبشاری بلند و پر آب که فوجهای خروشان رود انسانیت را به پای شهیدان میریخت. چه شهیدان در خون خفته چه شهیدان از سنگر بازگشته. جنگ پس از نزدیک به یک دهه، بزرگترین و قویترین شکل دهنده به تلورانس جامعه بود. طبقات را و اشخاص را و تمایزات را بر میساخت منتها این بار نه بر اساس همان خلوصی که احمد متوسلیان را وا داشت تا به قیمت گلوله باران شدن برای سربازان تشنهاش از اردوگاه دشمن آب آورد و تن گلگونش شمع آجین سخاوت تیرهای دشمنش شود، نه از آن جنس خاطره پدر مرحوم شهیدان جهان آرا که مهندس موسوی نخست وزیر دفاع مقدس را زیر موشکباران خرمشهر، پیشاپیش کاروانی از کامیونهای آذوقه داران برای محصوران خرمشهر به تصویر میکشد و تو را مینشاند پای غیرت و غرور و جان بر کفی مردی که از «جبهه» تا «خرداد» برای مردمش ایستاده و جنگیده است و همانجا خط قرمزش را حق ملت خوانده و باور کرده است.
بله! جنگ پس از پایانش از نو آغاز شده بود. با تمایزاتی که بر میساخت و اشخاص و مقاماتی که برای تو میچید و نشانت میداد «جبهه مقامات» هیچ وقت تمام نشده است. و البته جبهه مقامات!
در حقیقت اگر جبهه تمام نشده بود – و نه جنگ – دزدی نمیآمد و فساد خفه شده بود و تفاخر نبود و چوب و چماق و لباس شخصی هم نبود. اگر جبهه تمام نشده بود که تو ۸ سال جوانی عمرت را با دردناکترین خاطرات تخریب و ویرانی مملکتت به دست آدمی که اتفاقا هیچ ربط و نسبت و خویشاوندی با جبهه نداشت نمیگذراندی و اگر جبهه تمام نشده بود نخست وزیر محبوبت در حصر نبود و سرداران لباس خاکی جبههات در زندان نبودند. اگر جبهه نمرده بود اینهمه رگ غیرت نمیمرد و تو مردمی را نمیدیدی که قسطی ایمان میآورند و قسطی زندگی میکنند و قسطی ازدواج میکنند و قسطی بچه میآورند و دست آخر قسطی هم میمیرند! زندگی قسطی که آدمهایی بیگانه با هم و غریبه برای هم و ناآشنا با درد خویش و بیتفاوت به روزگار خویش و دربند مد و قیافه و هیکل و تیپ و چند چیز چندش دیگر میسازد، زندگیای است که از ورای مرگ «جبهه»، آری! آن مفهوم مقدس و والا و بیآلایش «جبهه» در وجود ما سربرآورده است. در مرگ جبهه است که تو موحدان را در بند میبینی و تنهایشان میگذاری! شجاعان را بر خاک میبینی و دماغت را بالا میگیری و حق جویان را در زنجیر میبینی و با اشاره میگویی نگفتیم تندروی نکنید! آرمانها در نظرت خیالات میشوند و ستاره عشق به آزادی، زیر ابر واقع گرایی و عمل گرایی و قدرت گرایی و چرت گرایی و چرند گرایی گم میشود و اسم تو را از زیر لبها هم بر میچینند و از زمزمههاشان هم میربایند مبادا که اسم ممنوعهات چون اسم علی و حسین در روزگار اسلام اموی و مکبران و اذان گویان و قاریان و قاضیان اموی موجبات حذف و شلاق و حبس و عبرت گردد و تو از صحنه خدای ناکرده کنار روی و از قدرت دور و از حب حاکم، محروم!
بله برادر جان! اگر امروز روزی کسی جایی بخواهد برایت از جبهه و جنگ بگوید، از عدالت بگوید، از آزادگی بگوید از شجاعت دم زند از ایثار قصه بارانت کند و از فداکاری و جان برکفی، شعرهای ناب و بکر سرازیرت کند بگویش: راوی این قصهها، «جبهه» بود و مردانش! که دیگر در میان ما نیستند که اگر بودند، هستی و بودن ما چنین بیمعنا و پوچ و بیآرمان نبود.
منبع: هفته نامه پایتخت کهن
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085