روایتی از راهیپمایی ۲۲ بهمن امسال در کلانتری ۱۱۸ ستارخان
چکیده :سر خیابان اسکندرپور که رسیدیم دیگر هاشمی میخواست برود... چند قدمی به داخل خیابان رفت و آنجا داشت سوار اتومبیلی شد... کمکم صدای شعارها هم خوابید... همینجا بود که یهو خودم رو بین سهتا لباس شخصی سیاه پوش عینک به چشم محاصره دیدم که یکیشون دستم رو محکم گرفته بود و دستبند به دستم زد و به طرفی میبرد... لباس شخصیها بدون هیچ توضیحی و بی توجه به سوالهای ما (که شما کی هستید؟ از طرف کجایید؟ چرا به من دستبند زدید؟) ما را بردند تا به یه اتوبوس شبیه اتوبوسهای خط واحد رسیدیم و اونجا ما رو تحویل دادن به مامورهای ناجا... وقتی لباسهای رسمی مامورهای ناجا رو دیدم خیالم راحت شد....
محمدحسین حیدری یکی از کنشگران مدنی در یادداشتی در صفحه ی فیس بوک خود روایتی از راهپیمایی روز ۲۲ بهمن امسال و بازداشت و آزادی خود نوشته است که با هم می خوانیم:
* یهو خودم رو بین سهتا لباس شخصی سیاه پوش عینک به چشم محاصره دیدم… یکیشون دستم رو محکم گرفت و دستبند به دستم زد و من رو به طرفی کشوند… اون لحظه هیچ احساسی نداشتم! نه ترس نه عصبانیت! فقط بهتزده به دستبند نگاه میکردم که داشت مچم رو آزار میداد و به اون لباس شخصی نگاه میکردم که دائم زیر لب بهم میگفت هیچی نگو! حرف نزن…!
* آیتالله هاشمی رفسنجانی قرار بود بیاد… سر خیابون قریب منتظر ایستاده بودیم تا وقتی که هاشمی به جمعیت مردم خیابون آزادی پیوست همراهیش کنیم. نظر خودم از دیروز این بود که باید برم میدون آزادی، جلوی تریبون… میدونستم که افراطیها برای اونجا برنامه دارند (که همینطور هم بود! از شعارهای نامربوط تا بنرهای بزرگ وحدتشکن کاسبین فتنه). ولی هاشمی رو هم نمیشد رها کرد. احتمالا برای او هم برنامه داشتند (که ظاهرا داشتند!) همانطور که منتظر ایستاده بودیم به مردم مینگریستم و به چهرههایشان… مردم مردم مردم… لفظی که هر سیاستمداری باید ابتدائا خوب یاد بگیرد چگونه با آن بازی کند… آنقدر بگوید مردم ما فلاناند و مردم بهمان عقیده را دارند، مردم به فلان عشق میورزند و از بهمان متنفرند، تا کمکم خودش هم باورش شود…
* هاشمی آمد… هنوز از قریب وارد آزادی نشده بود که اطرافش شلوغ شد و محافظها به سختی سعی در بازکردن جلوی پایش داشتند… شعارها شروع شد… درود برهاشمی… سلام بر روحانی درود بر هاشمی… هاشمی هاشمی حمایتت میکنیم… اصلاحات زنده باد هاشمی پاینده باد… همینطور هاشمی و جمعیت اطرافش وارد خیابان آزادی شدند و به سمت غرب در حرکت بودند که جمعیت مخالف هاشمی هم فرا رسیدند… مرگ بر ضد ولایت فقیه پای ثابت شعارهایشان بود… همینطور جمعیت به همراه هاشمی در خیابان آزادی قدم میزد و دو طرف شعار میدادند… گاه شعار درود بر هاشمیِ ما میچربید و گاه شعارهای مرگ بر ضد ولایتفقیهِ آنها بلند تر میشد… در همهاین احوال پوستر کوچک خوشطرحی که از دوستم گرفته بودم را بر دستانم بالا گرفته بودم… پوستری با عکسهای هاشمی، خاتمی، روحانی و ظریف…
* سر خیابان اسکندرپور که رسیدیم دیگر هاشمی میخواست برود… چند قدمی به داخل خیابان رفت و آنجا داشت سوار اتومبیلی شد… کمکم صدای شعارها هم خوابید… همینجا بود که یهو خودم رو بین سهتا لباس شخصی سیاه پوش عینک به چشم محاصره دیدم که یکیشون دستم رو محکم گرفته بود و دستبند به دستم زد و به طرفی میبرد… لباس شخصیها بدون هیچ توضیحی و بی توجه به سوالهای ما (که شما کی هستید؟ از طرف کجایید؟ چرا به من دستبند زدید؟) ما را بردند تا به یه اتوبوس شبیه اتوبوسهای خط واحد رسیدیم و اونجا ما رو تحویل دادن به مامورهای ناجا… وقتی لباسهای رسمی مامورهای ناجا رو دیدم خیالم راحت شد… البته قبلش هم خیلی استرسی نداشتم و فقط بهتزده بودم و سعی میکردم دلیل این رفتارها رو بفهمم…
* وارد اتوبوس که شدیم مامور لباس شخصی دستبند رو باز کرد و رفت… آنقدر محکم بسته بود که اثرش حتی تا روز بعد روی مچم موند… گوشیهامون رو گرفتند و ما رو به داخل راهنمایی کردند… ظاهرا تنها نبودیم، صندلیهای اتوبوس پ تقریبا پُر بود… بقیه که قبل از ما دستگیر شده بودند اکثرا دعوا کرده بودند! یه دعوای گروهی وسط راهپیمایی۲۲بهمن! اینکه ما بین اونها تو این اتوبوس چکار میکردیم رو نمیدونم! چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد… یکی از مامورین ناجا اومد و اسم ما تازه وارد شدهها رو نوشت… بعدش پرسید شما رو برای چی گرفتن؟ یکی از دوستان گفت: هیچی! بدون دلیل… شعار سلام بر هاشمی درود بر روحانی دادیم… مامور هم سر تکون داد و گفت: خب! پس همون!! و من سخت خندیدم که حمایت از رئیس جمهور و رئیس مجمع تشخیص اونم تو نظام جمهوری اسلامی؟! چه جرم بزرگی…!
* اتوبوس رفت و رفت تا رسید به کلانتری ۱۱۸ستارخان. ما رو از اتوبوس پیاده کردند و به داخل کلانتری برده و در گوشهای از حیاط به صف کردند. شاید نیمساعتی را همانجا بودیم. بهغیر از ۵،۶ نفر بقیه ظاهرا مربوط به پرونده دعوای گروهی بودند… به چهرههای مینگریستم و به بذلهگوییهایشان… به این فکر میکردم که من دانشجوی جامعهشناسیام و باید در هر جا یک مشاهدهگر خوب باشم. و چه تجربهزیستهای بهتر از بازداشت در کلانتری؟ یکی کلاه بهسر و با صورت زخمی شده… یکی با موهایی عجیب و چشمانی کمی ترسیده… یکی تسبیح به دست و لبخند بر لب… یکی چفیه به دوش( شاید به امید رافت اسلامی!)… یکی خمار و نعشه… یکی دانشجو و با رنگی پریده… یکی از ماموران که خیلی مهربان بود قول آزادیمان را داد. میگفت شما در حدی نیستید که بخواهند اینجا شما را نگه دارند… بعد از چند دقیقه هم گوشیهایمان را آورد و یکی یکی به ما داد تا به هرکجا میخواهیم زنگ بزنیم و اطلاع بدیم…
* وقتی گوشیهایمان را دادند دیگر مطمئن شدم که قضیه خیلی جدی نیست. جالبتر وقتی بود که ما را به داخل بردند و در همان وسط کلانتری روی صندلیهای انتظار ارباب رجوع نشاندند… به راحتی اجازه داشتیم با یکدیگر صحبت کنیم، با گوشی زنگ بزنیم و حتی به دستشویی برویم و باییم… زمان اذان که فرارسید وضو گرفتیم و به نمازخانه که در طبقهی زیر زمین بود رفتیم… اینطور مواقع نماز بیشتر میچسبد! انگار به خدا نزدیکتری… بعد از نماز برگشتیم به صندلیهای وسط کلانتری. نشستم و کمی فکر کردم… هر طور که میخواستم این دستگیری را برای خودم تفسیر کنم نمیشد! اصلا شاید آن لباسشخصیها مامور نبودند… شاید خودسر بودند… اصلا رسما چه دلیلی برای بازداشت ما میتوانند ذکر کنند؟ فتنه؟! اغتشاش؟! حمایت از پشت پرده فتنه؟! نگفتن مرگ بر ضد ولایت فقیه در مقابل ساکتین فتنه؟ عدم مبارزه با اشرافی گری و زیر پا گذاشتن آرمانهای امام عزیز؟ مانع کار دوستان خدوم ضدهاشمی شدن؟! فراهم آوردن محیطی امن برای یکی از عوامل فتنه برای حضور بین مردم؟! توطئه و تبانی علیه نظام در حمایت از رئیس مجمع تشخیص نظام؟!… با خودم میگفتم احتمالا با یک تعهدنامه قضیه را پایان میدهند ولی من به هیچوجه حاضر نبودم تعهدنامهای را امضا کنم. آخر به چه جرمی؟ تعهد بنویسم که دیگر در راهپیمایی ۲۲بهمن شرکت نمیکنم؟! یا دیگر از سران نظام حمایت نمیکنم؟! یا دیگر در مقابل افراطیها نمیایستم؟!… همانجا تصمیم گرفتم محکم بر مواضعم پایفشاری کنم و طلبکارانه مقابلشان بایستم…
* ساعتی بعد کمی رفت وآمدها در کلانتری مشکوک شد… چند نفری آمدند که از سر و وضعشان میشد حدس زد هیچ ربطی به قضایای دعوا ندارند بلکه مربوط به پروندههای سیاسیاند… شاید داشت مذاکراتی صورت میگرفت… شاید از بالا دستور آمده بود برای آزادی ما… شاید از طرف پلیس امنیت آمده بودند برای بررسی قضیه و تصمیمگیری… کمکم محیط را آماده کردند برای شروع بازجویی… ابتدا مشخصاتمان را با گرفتن کارت شناسایی ثبت کردند و سپس چند نفری پشت باجههای کلانتری نشستند و یکییکی ما را به جلو باجهها هدایت میکردند. اولین نفر من بودم! جلو باجه که نشستم برگهای از آنطرف به دستم داد که شبیه برگههای بازجویی نبود. بالای برگه مشخصات را باید مینوشتیم و پایین چند سوال بود که باید جواب میدادیم.
* شروع کردن به پاسخ به سوالات برگه بازجویی. -علت و مکان دستگیری؟ جوابمن: علت دستگیری را نمیدانم، مکان دستگیری در خیابان آزادی. –علت حضور در مکان دستگیری؟ جوابمن: شرکت در تظاهرات ۲۲بهمن. –به چه طریق از تجمع مقابل مترو توحید مطلع شدید؟ (سوالی با چنین مضمون) جوابمن: اطلاعی نداشتم. –سوابق کیفری؟ جوابمن: ندارم. – سوابق سیاسی و حزبی؟ جوابمن: ندارم… از سوال مربوط به تجمع مقابل مترو توحید متعجب شدم. ظاهرا قضیه از این قرار بوده که سازمان جوانان حزب کار هماهنگ کرده بودند که همگی جلوی مترو توحید جمع شوند و از آنجا باهم به راهپیمایی بپیوندند… و جالب اینکه این سوالات از همه ما پرسیده میشد حتی دوستان مربوط به پرونده دعوا! چهرهی یک نوجوون ۱۸ساله که بخاطر دعوا و کتککاری دستگیر شده رو وقتی در مورد یه تجمع سیاسی ازش پرسیده میشه تصور کنید…!!
* برگه را امضا کردم و برگشتم به صندلیهای انتظار وسط کلانتری و سوالها را به دوستانم گفتم که آماده باشند. همینطور چند نفر چند نفر پشت باجه میرفتیم و بازجویی میشدیم. در همین اثنا گروه دیگری را به کلانتری آورند که دیرتر از ما بازداشت شده بودند. دو نفرشان را میشناختم. از اعضای انجمن اسلامی دانشگاه بودند. ماجرای دستگیری آنها مسخرهتر از ما بود. وسط مترو توحید در حال قدمزدن و صحبت کردن بودند که یک نفر جلو آمده بود و گفته بود با من بیایید. به گوشهای رفته بودند و ناگهان دستگیرشان کرده بود…! و از همه مضحکتر ماجرای یکی دیگر از دستگیرشدگان بود که به جرم رای به دکتر روحانی دستگیر شده بود! یک لباس شخصی ازش پرسیده بود به چه کسی رای دادی؟ جواب داده بود روحانی. گفته بود پس با من بیا میخواهیم با شما مصاحبه کنیم. ناگهان سوار ماشینش کرده و راهی کلانتریاش کرده بودند!!
* با خود میگفتم یعنی تا چه حد بینظمی و هرج و مرج در دستگاههای انتظامی وجود دارد که یک لباس شخصی بدون هیچ دلیلی میتواند یک شهروند را راهی کلانتری کند؟! تا چه حد امور سلیقهای شده است؟! نمیخواستم حتی فکر آن را بکنم که دستگیری ما با یک برنامه ریزی از بالا صورت گرفته است… درآن صورت نتایج وحشتناکتری میشد گرفت… میشد اینگونه فهمید که افراطیگری در این سالها تا چه اندازه در سازمانهای حتی انتظامی کشور نهادینه شده… تا چه حد شعبون بیمخ ها بر مسندهای حساس و مهم تکیه زدهاند… انشاءالله که آن لباس شخصیها نیروهای خودسر بوده اند…
* ساعتی بعد وقتی آخرین نفرها مشغول پر کردن برگهی بازجویی بودند، یک بازپرس به کلانتری آمد و در گوشهای از کلانتری پشت میز نشست… اول نگران شدیم. ولی بعد فهمیدیم آمدن این بازپرس اتفاق خوبی بود. بازپرس برای آزاد کردن ما آمده بود… یکییکی از روی همان برگهها که تحویل بازپرس دادهشده بود صدایمان میزدند و آزاد میشدیم… یکی از دوستانمان که آزاد شد و رفت خیالمان راحت شد… نوجوونهای مربوط به پرونده دعوا هم یکی یکی نزد بازپرس رفتند و آزاد شدند… ساعت حدود ۱۵ بود… در همین حین برایمان ناهار آوردند… یکی از مامورها داشت ناهار را بینمان پخش میکرد که ناگهان مرا صدا زدند… متاسفانه ناهار از دستم رفت! شاید اگر ۳۰ ثانیه دیر تر نوبتم شده بود ناهار را هم مهمان کلانتری بودم…
* جلو رفتم… بازپرس نگاهی به چهرهام کرد و سرش را برگرداند روی برگه بازجوییام که جلویش بود… پرسید: تو رو دیگه برای چی گرفتند؟! گفتم: آقای هاشمی اومد اطرافش ازدحام شد… یه سری موافقش شعار میدادن یه سری مخالف… این وسط چند نفر رو دستگیر کردند… یکی از مامورها که کنار بازپرس نشسته بود پرسید: حالا تو خودت جزو موافقین بودی یا مخالفین؟ گفتم: موافقین. اتفاقا این برام عجیبه که فقط از موافقین دستگیر شدند، کسی با مخالفین کاری نداشت… سرش رو پایین انداخت و دیگه هیچ حرفی نزد، بازپرس هم… فقط گفت برو، آزادی! بعد به یکی از مامورها نشانم داد و گفت این هم آزاد است… او هم به نگهبانی جلو درب معرفیام کرد و بیرون آمدم که پدرم را دیدم منتظر من ایستاده…
* در راه منزل خیلی فکر کردم… اونهایی که ما رو دستگیر کردند کی بودند؟ مامور ناجا؟ اطلاعات؟ اطلاعات سپاه؟ بسیج؟ لباس شخصیهای خودسر با نفوذ؟ چرا آزاد شدیم؟ از اول قرار بود آزاد بشیم یا یه سری مذاکرات صورت گرفته بود؟ آیا این قضایا همش برنامهریزیشده توسط مسئولین سطح بالای ناجا بود؟ هدفشون از این کار چی بود؟! در خوشبینانهترین حالت میشه گفت خواستند کنترل کنند که اغتشاشی صورت نگیره یا شعار خاصی داده نشه یا نمادهای خاصی دیده نشه برای همین به یه سری افراد اجازه دادند تا هر فرد مشکوکی رو از نظرشون دیدن دستگیر کنند و به کلانتری بفرستند و از اول هم قرار بر این بوده که بعد از چند ساعت آزادشون بکنن… در حالت بدبینانه هم میشه گفت میخواستن یه نهیب به اصلاحطلبان بزنن که فک نکنید خبریه! نمیذاریم حتی تو ۲۲بهمن کنار هم جمع بشید که دیده بشید. چه معنی داره وقتی ما میخوایم یه نفر مثل هاشمی رو وسط راهپیمایی لجن مالی کنیم و برعلیهش شعار مرگ بدیم شما میاید ازش حمایت میکنید و تو دست و پای ما میپیچید و مزاحم میشید؟!
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085