سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
  • صفحه اصلی
  • » ‫باز هم نه مرخصی نه ملاقات حضوری...

‫باز هم نه مرخصی نه ملاقات حضوری

چکیده :مسئول سالن ملاقات حضوری می گوید: اگر دست من بود ... من می گویم: می دانم. و می گویم نه مرخصی نه ملاقات حضوری نه ملاقات کابینی برای بستگان درجه یک مثل همه زندانی ها. می گوید: می دانم و سر را به زیر می اندازد. می پرسم نکند همه امروز ملاقات حضوری داشته اند که هیچ کس بالا نیامده. همان طور که سرش زیر است می گوید: بله. به مناسبت عید....


کلمه- فخرالسادات محتشمی پور:

هوا مثل دل شیطان زده های دیوسرشت روزگار ما تیره و تار و دودآلود است. آدم نفس تنگی میگیرد. از فراسوی کوه ها شهر گویی ناپدید شده در میان آلودگی هایی که انسان به طبیعت خدا تحمیل کرده است. باعث و بانی ها اما در میان دلارهای چرک به کف آورده از فروش بنزین آلوده و فروش جان آدم ها کیف میکنند!

مادرجان می گویند برای چه از خانه بیرون آمدی در این هوای کثیف؟ می گویم روز ملاقات است. یادتان نیست؟!

هوا سرد است و سوز دارد. اوین در سوز و سرما و آلودگی به کوه ها لم داده و چشم هایش را خمار کرده در انتظار پایان ساعت ملاقات که برود چرت نیم روزی اش را بزند. سالن ملاقات شلوغ است. ملاقات شب عید! من منتظر ایستاده ام تا با حفاظت اطلاعات تماس بگیرند و بگویند خانم تاجزاده آمده ملاقات و از آن طرف یکی بپرسد تنهاست؟ و از این طرف اطمینان بدهند که بله و بعد مهر را بکوبند روی فرم سپیدرنگی که چند جایش با نام زیبای «مصطفی» به قلم نازیبای من آراسته شده و بدهند دست من و بگویند بفرمایید. به ملاقات کننده ها نگاه می کنم. همه در احوال و اندیشه خویش غوطه ورند. اما انگار امروز ملاقات رنگ دیگری دارد. رنگ عید! پیرزنی در حالی که چند نفر مراقبش هستند عصازنان وارد می شود. من از بدو ورود او را با نگاه تعقیب می کنم. سخت راه می رود پیرزن و باید انگیزه ای بسیار قوی او را از خانه در این هوای آلوده مسموم بیرون کشیده باشد مثلا «دیدار فرزند» که می تواند مادر را تا قله قاف بکشاند. ناخواسته نم اشک بر چشمانم می نشیند و از پشت پرده نازک اشک انگار مادرجان را می بینم که عصازنان وارد اتاقک ملاقات دو الف می شود و من چشم بند در دست می پرم و در آغوشش می کشم و ناله می زنم: شما را هم به این جا کشاندند؟ و او فوری می گوید نه مادر دلم تنگ شده نمی توانستم تحمل کنم باید می آمدم و تو را می دیدم. من آرام گرفته ام از آن چند لحظه پیش که تمام بدنم از شدت خشم به لرزه افتاده بود و باعث وحشت مراقب طفلکی شده بود . پس از آن ملاقات ناگهانی پدر به جای همسرجان در روز دوم اعتصاب غذا، هر لحظه وحشت کشاندن مادرم به زندان را توسط سپاهی ها برای شکنجه روحی ام داشتم. حالا او می گوید که دلش تنگ شده و من برای دل تنگی اش غصه می خورم.

پیرزن را رها می کند خیال من و مادرجان را وقتی برگه را می دهند دستم و می گویند: بفرمایید!

سالن ملاقات تاریک تاریک است و خالی خالی. اما در راهرو چراغی روشن است. سنگ مقابل کابین را به دقت تمیز می کنم کیف و کت سبزرنگم را می گذارم روی صندلی سپید کنار صندلی سبز و تسبیح سبز را در دست می گیرم و حمد می خوانم. هفتاد مرتبه در هر روز برای آرام یافتن دل خودم و خودش.

صدای دختر جوانی را می شنوم: آقا! کسی نیست که پاسخ بگوید. جلو می آید و از من می پرسد این برگه را چکار کنم؟ انگار بار اولش است که به ملاقات آماده برای دیدن همسرش یا برادر یا پدرش؟! می گویم صبر کنید تا بیایند و بگیرند. تا چند دقیقه دیگر او هم نیست و باز هم سکوت در سالن ملاقات و کابین های خالی.

دربی که نازنین یارم باید از آن وارد شود بسته است. پرده ها همه کشیده و سالن سوت و کور ولی من این سال ها عادت کرده ام از هیچ چیز تعجب نکنم. بالاخره کسی خواهد آمد. همسرجان وارد شده محکم به شیشه می زند و از لای پرده ها دست تکان می دهد. کسی می آید و پرده ها را بالا می دهد و تماس برقرار می شود.

همسرجان برایم خاطره می گوید از آن زمان که در کمیسیون ماده ۱۰ احزاب بوده و آقای بادامچیان به نمایندگی از نمایندگان قوه قضائیه و مقننه اصرار بر جلوگیری از فعالیت نهضت آزادی و دفتر تحکیم داشته است و پیشنهادی که مرحوم عسگراولادی داده و … از محمد جواد لاریجانی هم که به قول او این روزها رویش را خیلی زیاد کرده خاطره می گوید و کتاب معرفی می کند و برای من شعر می خواند و عیدی ام را می دهد:

کاش آن بخشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

می گویند وقت تمام است. من مانده ام که عاشقی مگر وقت می شناسد؟ مسئول سالن ملاقات حضوری که من نمی دانم چرا آمده بالا و وقت ما را مراقبت می کند در مقابل چشمان پرسشگر من می گوید: وقتتان تمام است خانم تاجزاده ولی ده دقیقه هم برای عید!

باید چیزی بگویم به او که دفتر یادداشتش را کاوش می کند که پیامی جانماند در این ملاقات کوتاه. می گویم فردایت عید است برنامه ات چیست؟ می خندد و می گوید چه فرق می کند برای من؟ می گویم: خوب باید به روزهایت تنوع ببخشی مثلا فردا که عید است روزه نگیر نهار را به نیت میهمانی مادرجان نوش جان کن! سکوت می کند. نگاهش می کنم. می گوید: تا نگاه می کنی افطار است. می گویم تا نگاه می کنی وقت رفتن است. پرده می افتد ما همه قوتمان را در صدایمان متمرکز می کنیم: خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش!

مسئول سالن ملاقات حضوری می گوید: اگر دست من بود … من می گویم: می دانم. و می گویم نه مرخصی نه ملاقات حضوری نه ملاقات کابینی برای بستگان درجه یک مثل همه زندانی ها. می گوید: می دانم و سر را به زیر می اندازد. می پرسم نکند همه امروز ملاقات حضوری داشته اند که هیچ کس بالا نیامده. همان طور که سرش زیر است می گوید: بله. به مناسبت عید.

پایین می آیم تند تند نام زندانی ها را می خوانند و خانواده ها تند تند می روند داخل و من به خدا پناه می برم در اتاقکی که کنارش نوشته شده نمازخانه. و اشک ها این بار نه برای خودم و همسرجان بلکه برای پدر و مادر «مصطفی» که هشت ماه است او را ندیده اند و دخترش که ماه هاست او را ندیده و آن یک دخترش که سال هاست پدر را ندیده و حتی صدایش را نشنیده و نیز برای سیاه دلانی که مهر بر چشم و گوش و قلب و دلشان خورده و راه توبه برآنان بسته شده جاری می شود. داخل نمازخانه می شوم و خود را در آغوش خدایی می اندازم که محمد امین را برگزید تا رحمه للعالمین باشد و مکارم اخلاق را با بعثت او تمام کرد.

نماز را تمام می کنم و بیرون می آیم. خانم میان سالی که مأمور سالن ملاقات حضوری است مثل هرهفته با مهربانی می پرسد: چی شد پس؟ آزاد نشد سید؟ گفته بودند که عید غدیر آزاد می شود…

پایین که می آیم پیرزن را عصا زنان در حال خروج از درب زندان می بینم. نفس نفس زنان خودش را داخل ماشینی می اندازد که همراهان درب عقبش را برای سوار شدن او گشاده اند.

به چشمان پیرزن نگاه نمی کنم. امیدوارم دلش شاد باشد و عید خودش و زندانی اش مبارک شود!



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.