سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
  • صفحه اصلی
  • » گل سنگ؛ گزارشی از یک ملاقات کابینی...

گل سنگ؛ گزارشی از یک ملاقات کابینی

چکیده :تصاویر روی میز و گلدان های پشت پنجره و کودکان سرخوشی که در راه روهای سالن ملاقات می دوند و گاهی به زور گوشی تلفن را از دست مادر می کشند و با شیرین زبانی از پدر دلربایی می کنند و همه این اشک ها و لبخندها جلوه هایی از زندگی هستند که در یک روز ملاقات می توان نظاره گر آن بود اما همسرجان که از راه می رسد من همه زندگی را در وجود او متبلور می بینم و فریاد می کشم: آقا شهاب پرده را بالا ببر. همسرجان آمد!...


کلمه- فخرالسادات محتشمی پور

چشمان جستجوگر من در هر وعده ملاقات چیزهای جدیدی را جستجو می کند. اما همیشه همه چیز تکراری است. مأمورین حراست جلوی درب ورودی، مأموران پذیرش کننده، رئیس سالن ملاقات و مأمورین آن، ملاقات کنندگان و ردیف صندلی هایی که برای ساعتی یا ساعاتی زن و مرد و پیر و جوان روی آن می نشینند تا شماره هایشان خوانده شود و آن ها برای ملاقات عزیزانشان بشتابند و کودکان خردسالی که با سروصداها و شیطنت هایشان سالن را روی سرشان می گذارند. اما چندی است قفسه های کتاب را که با کتاب های عمومی قدیمی شان در معرض استفاده ملاقات کنندگان بودند، جمع شده و در عوض بوفه معمولا باز است تا تنقلات آن تنها سرگرمی منتظرین بی حوصله در ساعت های کشدار انتظار باشد.

آن بالا هم همه چیز تکراری است. یک میز کهنه که مأموری پشت آن نشسته و کارت ها را بررسی می کند و شماره کابین می دهد و پرده ها را بالا و پایین می کشد و تلفن ها را قطع و وصل می کند و به سوالات و بعضا اعتراضات جواب می دهد و … ملاقات کنندگان که منتظر زندانی شان می نشینند و با هیجان و گاه بی تفاوت چشم می دوزند به پرده کثیف مغزپسته ای روبرو که برود بالا و چهره عزیزشان از پشت شیشه پدیدار شود و زندانیان زرد پوش یا ملبس به لباس معمولی که می آیند و پشت کابین می نشینند و فوری گوشی را برمی دارند و سلام می دهند با لبخند یا با چهره ای عبوس که با یک من عسل هم شیرین نمی شود. مردانی که چشم از فرزندان کوچکشان یا مادران پیرشان یا همسران جوانشان برنمی دارند و با تک تک بستگان درجه یک که به ملاقاتشان آمده اند گفتگو می کنند. گاهی ناله ای و قطره اشکی و گاهی طنین یک نواخت صداهای خسته و گاه به ناگاه فریادی و …

من مثل همیشه کارت را روی میز میگذارم و می روم به سمت آخرین راهرو و کنار کابینی که پرده اش خراب است و آدم می تواند از اولین لحظه ورود تا آخرین لحظه خروج همسرجان را بی واهمه افتادن پرده تماشا کند، می ایستم. با دستمال کاغذی به دقت گوشی تلفن و سنگ های خاک گرفته و کثیف مقابل را تمیز می کنم و باز هم خود را ملامت می کنم که چرا روزنامه و شیشه پاک کن همراه نیاورده ام تا لکه های روی شیشه را پاک کنم برای بهتر دیدن تصویر زیبای همسرجان. کیفم را می گذارم روی صندلی و راهروی دراز را قدم رو می کنم. باز چشمانم را می بندم و خودم را در سلول انفرادی تجسم می کنم و تعجب می کنم که چرا پس از سه قدم و نیم یا پنج قدم و نیم به دیوار نمی خورم و چرا پنجره ها رو به درختان سبز و کهنسال اوین باز می شود و چرا صدای زندگی حتی اگر شده بخش کوچکی از آن به گوش می رسد و چرا …

پشت پنجره اولی سه گلدان کوچک توجهم را جلب می کند. این گلدان ها با گیاهان آشنای داخلشان قبلا این جا نبوده اند اما حالا هستند. مأمور سالن ملاقات جلو می آید و می گوید: این ها را آورده ام اینجا که بهتر بهشان برسم ولی یک بچه زده و یک شاخه از چای عطری را شکسته! نگاهش می کنم. جوانک با احساس تمام از گیاهانش سخن می گوید و با توجه تمام از آن ها حفاظت و حمایت می کند. شاخه شکسته را داخل استکان آبی گذاشته روی میزش و با خودکارش روی کاغذ سفیدی نقاشی می کشد. می پرسد: به نظر شما این شاخه در آب ریشه می دهد یا در خاک؟ بعد ادامه می دهد: این «گل چای عطری» است و این یکی «گل سنگ صورتی» که سبزش را هم در خانه دارم و این هم «کاج مطبّق». جوانک حواسش به گیاهانی است که مسئولیت نگهداری شان را دارد و من حواسم به کودکی است که پدرش در بند است و او با دلی شکسته زده و شاخه گلی را شکسته و دل صاحب آن را نیز شکسته بدون این که خود بداند!

به کودک نگاه می کنم. انگار از همه چیز بی خبر است. در دل می گویم: خوش به حالش! به جوان نگاه می کنم. در چشمانش معصومیتی دیده می شود که با شغلش هیچ سنخیتی ندارد. دستانش هم حامل قلم است! خودکار آبی و مشکی که با آن ها نقش های زیبای گل و مرغ روی کاغذ سفید مقابلش می کشد.

تصاویر روی میز و گلدان های پشت پنجره و کودکان سرخوشی که در راه روهای سالن ملاقات می دوند و گاهی به زور گوشی تلفن را از دست مادر می کشند و با شیرین زبانی از پدر دلربایی می کنند و همه این اشک ها و لبخندها جلوه هایی از زندگی هستند که در یک روز ملاقات می توان نظاره گر آن بود اما همسرجان که از راه می رسد من همه زندگی را در وجود او متبلور می بینم و فریاد می کشم: آقا شهاب پرده را بالا ببر. همسرجان آمد!



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.