سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
  • صفحه اصلی
  • » نامه معتمدی مهر از زندان به دخترش...

نامه معتمدی مهر از زندان به دخترش

چکیده :دخترم، هر بار که تو در پایان دیدارهای کوتاه هفتگی مان، با بغضی نهفته در صدایت و اشک هایی که فرو می خوری از من می پرسی که "بابا پس آخه کی میای خونه مون" گنجشکی غمگین را می بینم که از نگاه تو پرواز می کند و بر دریچه بسته دیوارک شیشه ای لانه می سازد.[و من البته می دانم که تو و مادر توافق کرده اید که در حضور من گریه نکنید تا هنوز هم آتشفشان رنج های پدر به سکوت و صبوری تاب آرد. می دانم که گریستن حقی طبیعی است که شما بزرگوارانه از کنار آن می گذرید و من البته این را هم می دانم که گاهی برای پرسش های کودکانه ات هیچ پاسخی نمی توانم داشته باشم.]...


مهدی معتمدی مهر:

دریا جان، دریای زیبا و دوست داشتنی ام؛

سلام!

حالا ساعت دارد از ۵ صبح روز پنجشنبه، سوم مرداد یک هزار و سیصد و نود و دو می گذرد و این یعنی، آخرین حضور من در خانه به ۱۳۰ روز پیش برمی گردد. دیروز چهارشنبه بود، روز ملاقات هفتگی خانواده های زندانیان سیاسی، عقیدتی زندان رجایی شهر (گوهردشت)، سالن ۱۲، و من از همان لحظه پایان ملاقات و آخرین قطرات اشکی که بر چهره تو دیدم، اشکی که از درون صاف و نارضایتی تو از دیداری کوتاه حکایت ها داشت، در اندیشه و سکوت دست و پا می زنم؛ گویی قرار است تا دوباره به آستانه توفان بازگردم.

چهارشنبه ها تنها امکان خانواده کوچک ما در هفته است برای دور هم بودن، البته به شرط آن که مصادف با تعطیلات رسمی و نیمه رسمی و بین التعطیلی و هزار بهانه دیگر نباشد، چرا که تعطیلی و توقف امور، اولویت اصلی کسانی است که امروز به خواست و به حکم ایشان محکوم به جدایی که نه، نوعی دوری هستیم و البته این تنها یکی از اتهامات پدر و دوستانش بوده است : اعتراض به توقف- اعتراض به ماندن و سکوتی از جنس مرداب و سرکوب- مدت کوتاهی است که از اوین به حصارآباد رجایی شهر آمده ام، زندان سازها خوش ندارند که از آن به تبعید تعبیر کنند. اما برای من شاید مفری بوده است و یا هجرتی به دیاری که با همه وسعت تنگ و اتاق های تاریکش شهرآبادی است سرشار از صمیمیت و دوستی با همسایگانی هم درد که سرزمینی آشنا برایم مهیا کرده اند.

حالا چهارشنبه ها میعاد خانواده است. خانواده کوچک و سه نفره مان، و البته فرصت دیدار بی رحمانه اندک است و ترتیب دیدار، بسیار بی رحمانه تر.

نخستین بار زمانی این حقیقت را فهمیدم که در اوین پس از ۴۵ روز تو را تنها می توانستم از پس دیواری شیشه ای ببینم. آرزوی بوسیدن گونه هایت، دستان کوچکت و حتی پاهای استخوانی ات، تشنگی جانم بود، نیازم بود ، و حقیقت آن زمان بی رحم تر چهره عیان کرد که خواست و نیاز تو را که می خواستی تا پدر را در آغوش بگیری، احساس کردم. هیچ کاری از من ساخته نبود. میله های زمخت فولادی بر دو سوی دیوار شیشه ای، مانع دیدار و بوسه ها بودند و چنین حکمی حق ما نبود.

دخترکم، دخترک سبز رویاهایم!

می دانی چرا من و مادر نام دریا را برای تو انتخاب کردیم؟ حالا تو حق داری که بدانی و آن قدر بزرگ و کامل شده ای که می توانی از دلایل رازمانند این تصمیم مهم ما آگاه شوی.

ما سال ها با دریا زیسته بودیم، پیش از حضور جسمانی تو. نام کوچک تو دریا باشد، چون به قدر تمامی دریاها دوستت داشتیم و آرزوهایی بی مرز برایت تصویر می کردیم. تو را بی کرانه می خواستیم. ما تو را حتی پیش از تولدت می شناختیم و می خواستیم که عمیق باشی، گسترده و با سخاوت، دربرگیرنده و بی کران باشی.

برای تو بهترین ها را می خواستیم. به قدر تمامی دریاها زیبایی، به قدر تمامی دریاها برکت، احساس و عاطفه، به قدر تمامی دریاها معرفت و به قدر تمامی دریاها عشق. دخترم! عشق، تمامی دریاهاست. تمامی آدمی بودن است. آرمان نمایی زندگی، تعالی و نجات و رهایی است و سرآغاز “شدن”. عشق در ایمان و باور عمیق به آزادی و شادی کامل می شود.

دخترم، بیا ببینیم که دیدارهای هفتگی ما چگونه می تواند به حقیقتی فراتر از دور هم بودن بدل شود و در عین سادگی معنایی عمیق تر پیدا کند – درست به سادگی و زیبایی دریا که نام کوچک توست –

یقین دارم که این دیدار می تواند فرصتی باشد برای آن که خانواده ای کامل باشیم، که کامل شویم. کافی است باور کنیم، به راستی باور کنیم که عشقی که ما را به هم می رساند، پر نیروتر از آن است که در پس دیوارهای سیمانی هزار لایه و میله های فولادی مشبک جا بماند. دستیابی به این حقیقت ساده و عمیق که به نام کوچک تو – دریا – ماننده است بستگی دارد به پذیرش آگاهانه رنج ها، دشواری ها و باور ما به کرامت انسانی. احترام به طبیعت، صلح، احترام به تمامی انسان ها به رغم تفاوت ها. خود را از جنس مردم دیدن. مسوولیتی عظیم که سزاواری برخورداری از نام و هویت آدمی را تضمین می کند.

دخترم، هر بار که تو در پایان دیدارهای کوتاه هفتگی مان، با بغضی نهفته در صدایت و اشک هایی که فرو می خوری از من می پرسی که “بابا پس آخه کی میای خونه مون” گنجشکی غمگین را می بینم که از نگاه تو پرواز می کند و بر دریچه بسته دیوارک شیشه ای لانه می سازد.[و من البته می دانم که تو و مادر توافق کرده اید که در حضور من گریه نکنید تا هنوز هم آتشفشان رنج های پدر به سکوت و صبوری تاب آرد. می دانم که گریستن حقی طبیعی است که شما بزرگوارانه از کنار آن می گذرید و من البته این را هم می دانم که گاهی برای پرسش های کودکانه ات هیچ پاسخی نمی توانم داشته باشم.]

دخترم دریا جان!

اما خوشحالم که که تو این نامه را سال ها بعد به تمامی خواهی دریافت و من هنوز آن قدر فرصت دارم که راز ناتوانی خود را در برابر این پرسش و یا تکراری و شرمساری ام را در قبال گذشت خود خواسته ات از طبیعی ترین نیازها و خواست های انسانی پوشیده نگه دارم. تو سال ها وقت داری تا به رازهایی از جنس سکوت و درد پی ببری و بدانی که چرا بسیاری از پرسش های ساده و تکراری هرگز پاسخی ندارند.

تو البته آن گاه خواهی دانست که آن روزها و ماه هایی که پدر به خانه نمی آمد، در خانه بسیاری کودکان دیگر هم اوضاع از همین قرار و یا سخت تر بود. در بعضی خانه ها پدر نبود، بعضی مادر و بعضی نه پدر و نه مادر. برخی کودکان هم بازی تو در سالن انتظار ملاقات های هفتگی، هفته ای دو بار به ملاقات می آیند. یک روز پدر و روزی برای دیدار مادر، یکی در شهرآباد اوین و دیگری در حصار آباد رجایی شهر وتمامی این خانواده ها، تنها در همین فرصت کوتاه دیدارهای هفتگی کامل می شوند، با هم و از سر اراده و آگاهی.

دخترم! این همه دلتنگی حق تو نیست. حق هیچ کودکی و حتی هیچ بزرگی نیست. اما سرنوشت و رنج مشترک شما فرزندان زندانیان سیاسی و عقیدتی و بی هراسی تان از تفاوت ها و بی هراسی تان از زورگویان و زورگیران، ستم گران و بی ایمان ها و سر آخر، بازی های بی شیله پیله تان در سالن های انتظار زندان ها، آری به نظرم همین سرنوشت مشترک، زمینه ساز دوستی ها و یگانگی ها و همبستگی ها خواهد شد و تقدیر ملتی بزرگ را به جهانی صلح آمیز و آینده ای بهتر، بشارت می دهد و این برکت عظیم رنجی است خودخواسته که می بریم. رنجی که برده ایم از سر آگاهی و ایمان یقین دارم که تو – دریای عزیزم – آن روز شادی را به تمامی احساس می کنی و سهم خودت را در پدید آمدن این روزگار نو خواهی یافت و شاد خواهی بود و راضی از این که بی تفاوت از کنار رنج های مردمت گذر نکرده ای و با تمامی کودکی ات همراه بوده ای. من به این روز ایمان دارم. روزی که هیچ زندانبان و زندان سازی را یارای انکار فرا رسیدنش نیست.

دریای عزیزم !

پیش از این به تو گفته بودم که به قدر تمامی دریاها دوستت دارم و حالا وقت آن رسیده که بگویم به قدر تمامی دریاها دلتنگ توام و در نگاه کودکانه ات در لحظه های کوتاه و سریع دیدارهای هفتگی که خانواده ما کامل می شود، دلتننگی بزرگی را می یابم به وسعت و آرامش غروب های پاییزی دریا – که نام کوچک توست – و نگاه مادر را می بینم که نگران تو و من است نگران بغض فروخورده تو و اشک هایی که به ناگهان فرو می ریزند و نگران من و سکوتی فرو خورده که هر لحظه احتمال شکستنش را می دهد. مادر از من و تو به تمامی حمایت می کند. به یاد داشته باش این روزها و این دیدارها و این نگرانی ها را . مادر تمامی عشق های زمین را یادآوری می کند، در لحظه های کوتاه دیدارهای هفتگی، درست همان موقع که خانواده ما کامل می شود.

دختر زیبا و یگانه هام! دریای سبزم !

می خواهم باور کنی که پدر زندانی نیست، حتی اگر برای مدتی به خانه نیامده باشد. می خواهم باور کنی که من در نزدیکترین مکان به قلب تو زندگی می کنم. نمی خواهم بگویم نگران من نباشی، دلتنگم نباشی، چرا که این درخواست نه ممکن است و نه انسانی و من ترجیح می دهم که تو پذیرای احساس و وجود انسانی خویش باشی، با همه دردسرها و دلتنگی هایش. من فقط از تو می خواهم که قدر این دلتنگی ها را بدانی، چونان ترانه ای که روزی در تو جاودانه خواهد شد.

می خواهم این دلتنگی ها سبب ساز اندیشه و همراهی ما باشد با تمامی انسان ها. می خواهم به هم کمک کنیم تا در دلتنگی و نگرانی جا نمانیم. ظرفیت هامان را افزایش دهیم و به صبوری و زیبایی برسیم. به سرزمین یگانه ترانه ها و غزل ها. می خواهم شادی و آزادی را باور کنی. اینجا دیوارهای بلندی دارد. دیوارهایی که حصار دیدار و بوسه اند و درها و پنجره هایی همیشه بسته – با این همه می خواهم به من اعتماد کنی و به خورشیدی که بر من و سایر ساکنان حصار آباد، بی دریغ و یکسان نورافشانی می کند و می خواهم باور کنی که همسایگان من به نور و خوشبختی ایمان دارند. دخترم، باور کن که هیچ کس نمی تواند انسانی را که به آزادی و کرامت هم نوعش باور دارد به بند بکشد.

می خواهم باور کنی که پدر زندان نیست. پدر هرگز زندان نبوده است. زندان تقدیر تاریکی و فرجام قطعی تاریک اندیشان است. زندان سرانجام ناگزیر زندان بان و زندان ساز است و اینجا سرزمینی است با خورشیدهایی در دل مردمانش.

دخترم ! می خواهم از بوی نم خاک سرشار شوی و هر وقت که باران می آید به خاطره هایی دور برسی، حتی دورتر از بوی اطلسی ها و حیاط خانه مادربزرگ. می خواهم تغییر فصل ها را حس کنی و به آزادی، عدالت و تمامی آن چه ما را در مسیر “شدن” یاری می رساند باور داشته باشی. تو را در میان مومنان و صبوران آرزو می کنم.

دخترم اینجا سرزمینی است که به خاطر بی دریغی و باور مردمانش، زیباترین نقطه زمین است. به زیبایی ترانه ها که کودکان می خوانند در سالن انتظار ملاقات های کوتاه هفتگی، سرزمینی نزدیک به فردا. نزدیک به قلب تو و تمامی کودکان جهان.

بخوان،

دختر سبزم، بخوان !

“دنیای من آنجاست

آن دور دور دور

آنجا که لبریز است

از عطر و مهر و نور

آنجا که خورشیدش، رنگی دگر دارد

هر کس گل خورشید در سینه می کارد

آنجا که جای در، در خانه ها خالی ست

بین دو همسایه، دیواری اصلا نیست

آنجا که مشق شب، آواز بلبل هاست؛

از گل جدا ماندن

تنبیه آدم هاست” *

۳ مرداد ۱۳۹۲

سالن ۱۲- ۳۰/۷ بامداد

بابا

*از مجموعه ترانه های کودکانه به آهنگسازی استاد نظر

منبع: جرس

 



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.