اگرچه خاموش، اگرچه دیر…
چکیده :این نامه را به دختری مینویسم که آن روزها باید 18-17 سالش بیشتر نبوده باشد؛ دختری که بعد از هفت سال، اسمش را هنوز نمیدانم و نمیدانم نشانیاش کجاست؟ گمنام بود، گمنام آمد به مراسم، به گمنامی پدر شهیدش که میگفتند پیکرش هرگز به خانه برنگشت. نمیدانم این روزها که حتما باید بیستوچهار، پنج ساله باشد، دختر کجاست، چه...
فریدون عموزاده خلیلی
این نامه را به دختری مینویسم که آن روزها باید ۱۸-۱۷ سالش بیشتر نبوده باشد؛ دختری که بعد از هفت سال، اسمش را هنوز نمیدانم و نمیدانم نشانیاش کجاست؟ گمنام بود، گمنام آمد به مراسم، به گمنامی پدر شهیدش که میگفتند پیکرش هرگز به خانه برنگشت. نمیدانم این روزها که حتما باید بیستوچهار، پنج ساله باشد، دختر کجاست، چه میکند؟ چه میگوید؟ چه میخواند؟ به چه فکر میکند؟ از چه سر ذوق میآید؟ از چه دلگیر میشود؟ از کدام خاطره بغض میکند؟ از کدام خاطره بغضش میترکد؟ کجا گم میشود؟ کجا پیدا میشود؟ … ولی از صمیم قلب دعا میکنم این روزها گم شده باشد یا دور باشد لااقل، یا این نزدیکی نباشد اقلا. دعا میکنم روزنامهای نخواند، سایتی نبیند، اخباری نشنود… یا دستکم این خبر را نشنود، این عکس را نبیند که این روزها، به کنایه، به نیشخند به حیرت نقل هر محفلی است، هر محفلی. اسمش «شب مردی با عبای شکلاتی» بود. قرار بود همه اتفاقها نمادین باشد. قرار بود از هر گروه، هر تیپ، هر سبک جوان نشانهای و نمادی در مراسم حاضر باشد. قرار بود همراه سرود ایران، چند جوان هم حامل پرچم ایران وارد شوند، آرام، متین، موقر و شایسته سرودی که خوانده میشد و هدیهای که میآوردند. قرار بود از سن بالا برود و پرچم را به یادگار تقدیم مسجد کند. گفتیم چه کسی بهتر از فرزند یک شهید که حامل پرچم ایران باشد؟ و قرار شد او، همان دختر چادری فرزند شهید، که هنوز نمیدانم اسمش چه بود و الان کجاست، پیشگام حاملان پرچم باشد… حاملان پرچم از پلهها بالا رفتند… کی ارزش دارد این جان ما… اشک و شور و اشتیاق. اشک و شور و اشتیاق. این تنها سه کلمهای است که از آن صحنه – وقتی سید بر پرچم بوسه زد- به یاد مانده، به یاد من، به یاد همه آنهزار نفری که در آن سالن بودند و حتما به یاد آن دختر چادری فرزند شهیدی که هنوز اسمش را نمیدانم. پارسال بود یا پیرارسال یا سال قبلش که سیدیاش آمد. مثلا سیدیاش آمد. پسرم برایم آورد. از نمایشگاه خریده بود. میگفت که میدانیم، که میداند چند دههزار، شاید هم بیشتر و ۵۰۰ تومان میفروشند، شاید هم بیشتر سیدی گزینششده مراسم بود، تعریض و تهدید و تحریکی در ابتدایش در حد چند خط و چند کلمه و چند ثانیه که واسلاما، واشریعتا، وااخلاقا! که سید دستی بیاختیار را از سر ملاطفت بر شانه دختر چادری زده؛ در همان لحظهای که پرچم میآید، در همان لحظهای که جمعیت یکپارچه سرود میخواند: پیش یا پس از لحظهای که سید بر پرچم بوسه میزند، در همان لحظه فوران اشک، شور و اشتیاق. همان تنها سه کلمهای که بعد از سالها، از همه آن مراسم به یادمانده… .
چه میشود گفت؟ چه میتوان کرد؟ جز تلخترین لبخندی که باید به بعضی عمیق فروخورد؟
دیدمش. فقط یکبار دیگر دیدمش. در گذری، راهی، نمایشگاهی، جایی سه سال بعد بود یا بیشتر یا کمی کمتر. چه اهمیتی دارد کجا؟ کجا و چگونه؟ …
دوید جلو. من شناختمش اول. گفتم که گمنام بود. گفت نشناختین؟ به ذهن ۵۰سالگیام فشار آوردم و گفتم: چرا… . داره یادم میآد… و یادم آمد. گفتم آهان، تو همون دختری که…
گفت: بله، من پرچم دادم بهشون…
اما نرفت، میخواست چیزی بگوید و گفت: این سیدی رو دیدمش؟
دیده بودم. تازه دیده بودم، نگفتم اما که دیدهام. طوری سر تکان دادم که نفهمد دیدهام یا نه.
گفت: چندشبه فکر میکنم، خودمم و بغض کرد، بفهمی نفهمی بغض پیچید لای صدایش… چطور ممکنه بعضیا ذهنشون اینقدر… گفتم: اتفاقا اونا بهتر از هرکسی میدونن حقیقت چیه؟ حقیقت همیشه راه خودشو پیدا میکنه… مطمئن باش. ولی خب…
خندیدم. باید میخندیدم. پوزخند نبود. نیشخند نبود. خندهای از سر حسرت یا درماندگی نبود. خنده بیخودی بود، الکی، گفتم: بالاخره یه عده هم این طوری نون میخورن دیگه…
حالا این نامه را به تو مینویسم دختر گمنام که حالا باید بیستوچهار پنج سالت شده باشد. هنوز اسمت را نمیدانم. هنوز نشانیات را نمیدانم و نمیدانم هنوز میان این همه شهید عزیز که میآورند بالاخره نشانی از پدرت هم برایت آوردند یا نه… و نمیدانم هنوز چیزی هست مثل آن لحظه ذوقمرگی -که پرچم را تقدیم میکردی – شور و اشتیاقت از آن فوران کند یا نه و نمیدانم هنوز با آن بغض ناپیدا گاهی میآید صدایت را در هم بپیچد یا نه و نمیدانم آیا پاسخ سوالت را پیدا کردی یا نه و نمیدانم بالاخره فهمیدی چرا با ذهنشان اینقدر… بگذریم دخترم، بگذریم. دعا میکنم این روزها گم شده باشی، یا دور باشی لااقل، یا این نزدیکی باشی اقلا. دعا میکنم روزنامهای نخوانی، سایتی نبینی، اخباری نشنوی. اینطوری بهتر است دخترم. میبینی؟ میبینی دخترم؟ حقیقت راه خود را پیدا میکند؛ اگرچه خاموش؛ اگرچه بیهیاهو؛ اگرچه دیر و رحمآور و مردم همه چیز را میفهمند.
همه چیز را، اگرچه خاموش، اگرچه بیهیاهو، اگرچه دیر و رحمآور.
دخترم، گفته بودم که.
منبع: روزنامه بهار
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085