جزیرهای که «مجنون» بود
چکیده :بعد یه روزی عدهای رفتند پیش آقا روحالله حرفهایی زدند، چیزهایی خواستند، پیر دلش شکست قطعنامه را پذیرفت آن شد که دانستید جنگ تمام شد، جنگ دیگری شروع شد. خیلیها آمدند گفتند: ما هستیم، ما بودیم، ما میخواهیم، ما میگوییم، از این حرفها، تازه کار از اینها هم گذشته بود.گامهایم را دارم تندتند برمیدارم، دیرم شده یکی آمد و اولویت دیگری داشت قبل از خوزستان از خیلیها هم که انتظار میرفت حرفی بزنند لام تا کام نگفتند مگر فرزندت که گفت: بابا هنوز پیکر بابام و خیلی از باباها اونجاست. خلاصه ما داریم روزگار میگذرانیم. سوالی دارم ازت؛ ترا به روح داداشات از آن بالاها به ما نمیخندی. نمیگویی اینها دیگه کی هستند آقا مهدی «چوخ دانشتیم باقشلا». باقشلا السلام علی المزمل به الدما. ...
سیدفاضل موسوی/ همرزم شهید باکری
قطعهای از هویت انسانی یا عین انسانیت – السلام علی مظلوم بلا ناصر – درود بر مظلوم بییار. چه میشود که این هم یک روی دنیاست، قرعهاش به نام ما زدهاند تا قلمی بچرخانیم و سطور صفحات سفید کاغذ را خطخطی کنیم، آن هم در مورد انسانی که به باور من بهوقت قلمچرخانی برای توصیف حق انسانهای خوب، خطوط و حروف خواهان بازگشایی رودها از شور و شعور و شرف و صداقت به سوی آدمی هستند و این یعنی خود آغاز مشکل، چون راه آماده است و با حال نیازمند نوشتن قلمی که فهم درست از ظرف و مظروف را داشته باشد تا رابطه و نسبت منطقی برقرار شود، ولی چه میشود کرد چاره چیست؟
چرا که امروز زیاد نیستند قلم به دستانی که قدر قلم را به واقع و بحق حرمت گذارند. ابتدای انقلاب در صداوسیما به نویسندهای گفته بودند که در مورد مرحوم مصدق مطلبی برای برنامهای نوشته شود. نویسنده سوال کرده بود: خروجیِ نوشتهام نتیجهاش بشود، مصدق خادم بود یا خائن.
سفارشدهنده با تعجب میپرسد مگر چنین چیزی میشود و این چه سوالی است که میکنید؟ نویسنده میگوید چرا نمیشود، من قلم دارم شما استیلا بر من، هرچه بخواهید من همان خواهم نوشت، عجبا در عصر ندا و نسیم توحیدی سخن از مزدوری هم سخنی است خاص. القصه قرار است کوتهسخنی در وصف هدایتشده صبح صادق (مهدی باکری) سخن به نثر آورم، او که قطعهای از هویت انسانی (همانا مونس خدا بودن) یا عین انسانیت، تسلیم خدا بودن برای الگو شدن آدمی بود. او که با رفتارش در نیت، سخن و عمل تعریف و تفسیر نوین دیگری به آدمی عرضه کرده بود و حال هم عرضه میدارد تا شاید دلیل دیگری از دلایل عقل و عاطفه را برای آدمیت ترسیم کند، شاید که پند گیرند اهل خرد. شاید که هدایتشده صبحگاهان و تلاشگر ایام و از متواضعان شامگاهان و از خلوتنشینان سحرگاهان بود و دل در گرو آرمانهایی داشت که با خواست بسیاری از آدمهای پیرامونش فاصله داشت چراکه راهی به وقت نوزادی در میاندوآب، در کودکی راه کوه، نوجوانی راه رشد، در جوانی دریادلی را برای خود به ترسیم کشیده و میزان کرده بود، میشود گوشهای از او را اینچنین بیان کرد؛ آقا مهدی باکری هدایت شده پاکترین لحظه زندگی یعنی «صبح» آن هم از نوع صادقش. در موجودیت انسانی تسلیم خدا، تلاشگر خستگیناپذیر مومنی عاقل و قایل به حرام و حلال، مردی واقعبین، مهربان و مثالزدنی، محبوبی حقیقی در دنیای صداقت و صفا و صمیمیت، متنفر از انسانهای سوداگر به روال تزویر و دورویی، همانا راه و رسمش خط خوبان خائف از خدا بود.
چرا که او قرار بود شهیدی شاهد باشد از تبار حسین در کربلای ایران برای هر عصر و زمان، از میاندوآب گذشت تا رسید به شط شهیدان تشنهلب و در آنجا بال گشود چون سبکبالان، سلام بر لبهای خشکیده آدمصفتان.
روزی در معارفه و تودیع یکی از مدیران صداوسیمای استانی نطقی داشتم. بعد از تعارفات معمول در مورد افراد که متاسفانه بسیار هم مبتلا شدهایم، گفتم: سی و چند سال از انقلاب گذشت تمام امکانات کشور با اشکال مختلف آن در اختیار شما بوده و هست فکر میکنید چه تعداد مرد چون زینالدین و باکری را پرورش دادهاید، اگر پرورش دادهاید پس چرا وضعمان اینگونه است بعد از حداقل نیمقرن تلاش وگرنه پس شما چه کردهاید و چرا؟
اما سخنی با آقا مهدیها؛ «سلام» سلامی به قداست ذرات معلق در هوای مهآلود بهاری که جمع میشوند تا قطرات شبنم روی برگ گل نرگس را خلق کنند تا حیات دوبارهای به دانه پرشور گل شقایق که از قضای روزگار در کنار گل نرگس چمباتمه زده و در انتظار آن قطره شبنم است تا دوباره بروید و بگوید که هر زندهای ماندنش به حضور است.
راستی! خیلی وقتهاست که دیگر شما را در میان خودمان نمیبینیم از آن لحظه که آن تیر به میان دو ابرویت وسط پیشانی بدریت خورد و رفتی خیلی اتفاقها افتاده چند سال جنگ طول کشید. دیگر سالهای آخرش هم مثل زمان شما پرشور نبود. خیلی اتفاقها میافتاد. ما خواستیم مقاله ایران یا آندلس را بنویسیم گفتند صلاح نیست، ما هم جا خوردیم، ننوشتیم.
یک روزی رفته بودم جزیره، جزیرهای که مجنون بود عراق هلیبُرد کرد، جزیره شده بودم کربلا … وا کربلا میگفتند علی هاشمی هم رفته، تقریبا جزیره بدون سردار بود ما هم شده بودیم سربار جزیره غلامپور هم پشت بیسیم میگفت: تو را بخدا کاری کنید؛ علی هم رفت، آبروی کشور و ما در خطره ولی کار از کار گذشته بود. یکی بعد از دیگری از این خبر آمده بود و میآمد.
بعد یه روزی عدهای رفتند پیش آقا روحالله حرفهایی زدند، چیزهایی خواستند، پیر دلش شکست قطعنامه را پذیرفت آن شد که دانستید جنگ تمام شد، جنگ دیگری شروع شد. خیلیها آمدند گفتند: ما هستیم، ما بودیم، ما میخواهیم، ما میگوییم، از این حرفها، تازه کار از اینها هم گذشته بود.
گامهایم را دارم تندتند برمیدارم، دیرم شده یکی آمد و اولویت دیگری داشت قبل از خوزستان از خیلیها هم که انتظار میرفت حرفی بزنند لام تا کام نگفتند مگر فرزندت که گفت: بابا هنوز پیکر بابام و خیلی از باباها اونجاست. خلاصه ما داریم روزگار میگذرانیم. سوالی دارم ازت؛ ترا به روح داداشات از آن بالاها به ما نمیخندی. نمیگویی اینها دیگه کی هستند آقا مهدی «چوخ دانشتیم باقشلا». باقشلا السلام علی المزمل به الدما.
درود بر کسی که غرق در خون خود شد
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بیدوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
فکرش چو نسیم راه و رسمش ماندگار چشم و چراغش روشن!
منبع: روزنامه شرق
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085