سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
  • صفحه اصلی
  • » برای احمد آقای مطبوعات / قلم مات زده...

برای احمد آقای مطبوعات / قلم مات زده

چکیده :فریدون عموزاده خلیلی باید ۱۵-۱۴ پله‌ای می‌شد یا لااقل ۱۲-۱۰ تا. چند تایش مهم نبود. پله‌ها هرچند تا که بودند می‌توانستند به نفس نفس‌ات بیندازند. خب قابل پیش‌بینی هم بود. هیکلت سنگین بود و این را ما می‌دیدیم و می‌دانستیم؛ و همین سنگینی می‌توانست قلبت را فشار بدهد که ما این را دیگر نمی‌دیدیم و نمی‌دانستیم....


فریدون عموزاده خلیلی

باید ۱۵-۱۴ پله‌ای می‌شد یا لااقل ۱۲-۱۰ تا. چند تایش مهم نبود. پله‌ها هرچند تا که بودند می‌توانستند به نفس نفس‌ات بیندازند. خب قابل پیش‌بینی هم بود. هیکلت سنگین بود و این را ما می‌دیدیم و می‌دانستیم؛ و همین سنگینی می‌توانست قلبت را فشار بدهد که ما این را دیگر نمی‌دیدیم و نمی‌دانستیم. از قضا همین قلبت بود که آن هیکل سنگین را دنبال خودش این طرف و آن طرف می‌کشاند تا نفس‌نفس‌زنان از پله‌های یک تحریریه بالا برود و وارد جمع اندوه‌زده‌ای شود که دستشان به قلم نمی‌رفت به هوای یکی‌ دو همکاری که چند ساعتی از رفتن رحم‌آورشان می‌گذشت و جز بازآمدنشان هیچ خبر دیگری بهتشان را نمی‌شکست و دیگر حتی ورود چهره همیشه خندانِ تو هم افاقه نمی‌کرد برای محوکردن سایه آن همه اندوهِ خیمه زده بر تحریریه…

تو اما تسلیم نمی‌شدی، بور نمی‌شدی، تو بورقانی مطبوعات بودی و تسلیم قضا نمی‌شدی، تسلیم قضا نمی‌شدی، قضا کار خود می‌کرد و تو کار خود می‌کردی… از در نیامده گفتی: بَهَه، حضرات که همه هستین هنوز! منو بگو که به خاطر دو نفر که یه توک‌پا رفتن هتل و برگردن، این هیکل صد کیلویی رو کشوندم تا اینجا … .

حال خندیدن نبود، تحریریه اما خندید، گیرم کمی تلخ و تیره و بی‌رنگ؛ همین اندازه هم یقین به حرمت تو بود که احمد آقای مطبوعات بودی و هیچ حادثه‌ای نمی‌توانست تسلیمت کند مگر غصه گلو‌گیر بی‌پناهی بروبچه‌های مطبوعات … .

بد روزی قرار شده برایت بنویسم؛ نمی‌دانم از بخت ناساز من است یا شوخی زمانه با تو؛ که درست در همان روزهایی که روزهای رفتن توست، باز روزنامه‌ها بغض کرده‌اند، باز تحریریه‌ها غمگین‌اند و مات‌زده، باز روزنامه‌نگارها تیتر یک شده‌اند، گیرم به آهستگی، یواش، پچ‌پچانه.

کاش این یادداشت برای یک ماه جلوتر بود، یا یک ماه دیرتر، نه درست در این روزها که قلمم… نه، نمی‌خواهم بگویم خشک شده، یا ماتم گرفته… نه ماتم نگرفته، ماتش زده… قلمِ مات‌زده! این را تو گفتی، تعبیر تو بود، وصف حال خودت در آن روزها. پرسیدم: قلم مات‌زده دیگه چه صیغه‌ایه احمد آقا؟

گفتی: ندیدی؟ نداشتی؟ سرت نیومده؟ خوش به حالت! من خیلی وقته قلمم ماتش برده… حالا فقط می‌تونم بخونم… رمان. تو این مات‌زدگی، خودمو غرق کردم تو رمان … .

و اسم رمان‌هایی را که می‌گفتی غرقت کرده بودند، منِ مثلا اهل رمان، از حجم خوانش تو کفم برید، وحشت کردم و باورم شد آن شور زندگی جاری در آن اقیانوس عظیم، هر صاحب قلم مات‌زده‌ای را می‌توانست در خود غرق کند؛ حتی اگر اول اسمش احمد بورقانی بوده باشد.

گفتم: نه، ندیدم، نداشتم، سرم نیومده …

اما دروغ چرا احمدآقا،؟ تا قبر آآآ… الآن سرم آمده، این روزها سرم آمده؛ و فکر می‌کنم چه خوب که نیستی؛ چه خوب که غرق شدی توی رمان‌ها، زیباترین غرق، زیباترین مغروق مطبوعاتی جهان! … گیرم تقدیرت غصه‌خوری مطبوعات روزگارت بود؛ ولی چه‌قدر، چه‌طور باز آن قلب نیمه‌کاره که به قول خودت قاچاقی می‌تپید، می‌توانست آن هیکل صدکیلویی را دنبال خودش بکشاند پای آن پله‌های تمام‌نشدنی، تا تنها دارایی‌ات، لبخند و شوخی و بذله‌های حکیمانه‌ را هدیه ببرد برای این ۵-۴ تحریریه‌ مات‌زده و زیر بار غصه بچه‌هایی که آن همه یواشکی و در خفا غصه‌شان را می‌خوردی، تاب بیاورد و ناغافل، پیش از ‌قضا، پیش از قدر از تپش نیفتد؟

حالا تو بگو احمد آقا، با این قلم مات‌زده، این نوشته را چه‌طور تمام کنم بی‌اینکه از بچه‌هایی یاد کنم که تو غصه‌خورشان بودی… تو خوب می‌دانی که هرچه بنویسم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید و اگر گویم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم نشاید…



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.