سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic

قصه یک عاشورا

چکیده :قصه تمام. پرونده عاشورا از نظر آقایان بسته شد. پرونده عاشورا از نظر مظلومان تا روز قیامت بازاست و تا برقراری دادگاه عدل الهی!...


کلمه- فخرالسادات محتشمی پور:

و اینک عاشورا: روایت اقدام کریه نیروهای امنیتی در روز عاشورای ۸۹ از هراس زنده شدن فجایع عاشورای ۸۸

همسرجان و آقای نوری زاد از ۲۰ آبان آن سال روزه داری اعتراضی شان را شروع کرده بودند اما آقای نوری زاد از میانه راه، اعتصاب غذا کرده بود و تهدید کرده بود که در صورت عدم اجابت خواسته هایش، جنازه اش را روز عاشورا بر سر ظالمان خواهد کوفت! تا روز عاشورا چه بر سر زن و فرزندان و پدر و مادر و خانواده نوری زاد آمد قابل درک است.

از وقتی محمدآقا هم اتاقی همسرجان شده بود در ایزولۀ حفاظت اطلاعات، سرنوشت آن دو و سرنوشت خانواده هایشان که پیش از این هم دیگر را نمی شناختند، به هم گره خورده بود. همسرم دستمال نم دار بر لبان خشکیده هم اتاقی اش می گذاشت و برای سلامتش دعا می کرد و من در همه دعاهای خانواده او شریک بودم. شب عاشورا بی تابی ها زیادتر شده بود. من هم نگران همسرجان بودم که نمی دانستم این شرایط سخت چه به روزی او آورده است؟ صبح عاشورا از زندان خبر رسید که آقای نوری زاد را به دلیل وخامت حال به بیمارستان برده اند و …

حال و روز خانواده نوری زاد در روزی که او وعده ای شوم درباره اش داده بود، معلوم است. می گویند: می رویم مقابل اوین زیارت عاشورا می خوانیم و دعا می کنیم برای سلامتش بالاخره یا خودش را یا جنازه اش را می گیریم!

سرنوشت ما به هم پیوند خورده بود! حالا من عضوی از خانواده آن ها بودم. زود آماده شدم و به خانه شان در خیابان جماران شتافتم. خانم ملکی مقداری خوراکی و کمی نان و آب با زیرانداز و قرآن و مفاتیح را جمع کرد و با آشفتگی حال راهی اوین شدند. من هم با ماشین خودم به راه افتادم. از انتشار نامه سرگشاده آقای محتشمی پور به مراجع که به دلیل جلوگیری از مراسم عزاداری اباعبدالله به جدش شکایت برده بود، خیلی نمی گذشت. من این نامه را دو روز قبل در دفتر یکی از مراجع در قم دیده بودم و از دیدن این همه مظلومیت اولاد حسین(ع) اشکم جاری شده بود و ناگهان تصمیم گرفتم سری به خانه پسرعموی عزیز بزنم و از ایشان شرح واقعه را جویا شوم. هنوز به مقصد نرسیده زنگ تلفن همراه به صدا درآمد و صدای نگران فائزه را شنیدم که از من می پرسید کجا هستم. گفتم در راهم و خودم را رساندم به منزل آقای محتشمی و خیلی مجمل جویای حال شدم و با زنگ دوم فائزه خودم را سریع به اوین رساندم. خیابان ها خلوت بود و زود رسیدم و تماس سوم این دخترک هراسان این بود که ما پشت نرده ها نشسته ایم و دعا می خوانیم زودتر بیایید بالا! نرده ها؟؟؟ از ماشین که پیاده شدم تازه گروه زیادی از نیروهای گارد و امنیتی ها را دیدم که هیبتشان به طور طبیعی مرا باید از ادامه راه بازمی داشت اما من انگار هیچ نمی دیدم. پله ها را با گام های محکمی درنوردیدم و هنوز به بالای آن نرسیده یکی از نیروهای گارد جلو آمد و مرا دعوت به بازگشت کرد. گفتم من با خانواده نوری زاد هستم و باید به جمع آنان بپیوندم. با خشونت خواسته اش را تکرار کرد و من بی اعتنا بالا رفتم و چون فرمان حمله صادر شد خودم را به کیوسک نگهبانی رسانده فریاد زدم : «مصطفی کجایی ببین روز عاشورا با من یک زن تنها که جویای حال توأم چه می کنند.» و بعد شعار همیشگی ام «یازینب» را سر دادم. چشم ها را بسته بودم تا صحنه های فجیع پیش رو را نبینم و صحنه های فجیع ظهر عاشورا مقابل چشمم می آمد و از آن سو صدای یا زینب و یا زهرا را می شنیدم که از حلقوم مردان و زنان خانواده نوری زاد بلند شده بود و ناگهان فرمان حمله به همه زیارت عاشورا خوان ها و هجومی وحشیانه به مرد و زن حاضر در آن جا که جز من همه زن و بچه و برادر و خواهر و خواهرزاده و برادرزاده های آقای نوری زاد بودند!

امیدوام روزی اسناد تصویری این اقدام یزیدی منتشر شود تا آقایان باور کنند که پرونده های کثیف برای همیشه بسته نمی شود! دست های کثیف نامحرم ما را داخل ون های پلیس امنیت هول می دادند و فریادهای یا زینب و یا حسین در آستانه ظهر عاشورا در مقابل زندان ستم برآسمان بود. نمی دانم آن ها که در انتهای ون با هراس و نگرانی تک تک گفته ها و حرکات ما را می پاییدند که بودند اما سعی شان این بود که ما را دعوت به آرامش کنند و به قول خودشان مانع از سخت شدن کار گردند و ما مرثیه ها می خواندیم در جمع کاروان عاشورا و اسرای عاشورایی!

خیابان ها خلوت بود و ون ها زود به بازداشت گاه وزرا رسیدند.

سخت ترین صحنه آن روز وقتی بود که پیکری را پیچیده در یک قالیچه از یکی از ون ها به زمین گذاشتند و ناگهان فریاد بچه ها به آسمان رفت که مادرمان را کشتند مادرمان را کشتند! حالا دیگر من همه توانم را جمع کرده بودم که فائزه و زینب و علی را آرام کنم در حالی که تمام بدنم یخ کرده بود و از نگرانی فاجعه ای که می توانست اتفاق افتاده باشد، برخود می لرزیدم. نعره نیروهای امنیتی با چهره های آشنا بلند بود و ضجه بچه ها نیز. اطلاعاتی ها کنترل خود را از دست داده بودند و تعدادی از آن ها حیران ایستاده بودند و هاج و واج ما را نگاه می کردند و از آنان حیران تر مأمورین زن طفلکی این اداره مبارزه با منکرات بودند که منکراتی از این رقم با چادر و کتاب ادعیه و قرآن در ظهر عاشورا ندیده بودند!

قصه دردناکی بود رفتاری که با تک تک اعضای خانواده نوری زاد کردند و توهین ها و بی ادبی ها و جسارت هایی که تنها از سپاه یزید برمی آمد. آنقدر داد کشیدیم تا مجبور شدند اورژانس خبر کنند و چقدر خدا رحم کرد که برادرشوهر پزشک خانم ملکی حاضر بود و توانست مانع سهل انگاری های امنیتی ها بشود و بالاخره مجبورشان کرد که پزشک معالج ایشان را خبر کنند و او هم به آقایان سابقه بیماری خواهرمان را یادآور شده بود و گفته بود هرگونه مخاطره ای برای جان او مسئولیتش به عهده آن هاست. بازدید بدنی های توهین آمیز و به دنبال آن بازجویی های مسخره تا غروب طول کشید و در تمام این مدت خانم ملکی کنار پنجره ای که شیشه آن شکسته بود در سرما روی زمین سرد افتاده بود. زمانی که قرار شد به دنبال اعتراض های ما او را به طبقه بالا و نمازخانه منتقل کنند، دیگر بازجویی ها هم تمام شده بود و آقایان خیالشان راحت شده بود که هیچ برنامه ریزی قبلی توسط استکبار جهانی وجود نداشته و این برنامه به واقع خودجوش برای پی گیری وضعیت مردی بوده است که هشدار بیم دهنده اش هول در دل غیرخانواده هم انداخته بود چه رسد به دل اهل و عیال. نکته جالب این بود که در بازجویی به همه گفته بودند بگویید محتشمی ما را دعوت به تجمع کرده تا زودتر آزاد شوید بروید پی کارتان و جالب تر این که اکثر آدم های حاضر در آن روز مرا حتی یک بار هم ندیده بودند چه رسد به هم کلامی و فرمان بری! قصه بازجویی من هم جالب بود. گفتم باید اول نمازم را بخوانم و یکی با من آمد تا از نماز خواندم عکس بگیرد. خدا خیرش بدهد جوانک نگذاشت دو رکعت نماز با حضور قلب بخوانیم. بعد هم گفتم من سوال دارم شما باید جواب بدهید که واقعا خجالت نکشیدید روز عاشورا با این شکل زشت و غیرقابل توجیه ما را گرفتید و آوردید به اداره مبارزه با منکرات؟ من از این منکری که مرتکب شده اید شکایت خواهم کرد. به سوالات جواب ندادم و گفتم اول باید کسی به من بگوید چرا به همسرم ظلم می شود این همه زیاد این همه فاحش؟! گفتند پیش ما می مانی حتی اگر همه آزاد شوند. گفتم ممنون تازه می روم پیش همسرجان!

در نمازخانه خانم نوری زاد که تازه حالش جا آمده بود سراغ محمدش را می گرفت و یک دروغ مصلحتی که او را در بیمارستان می بینی موجب آرامش او شد. غروب بود که چند ظرف یک بار مصرف پلو قیمه یخ کرده ظهر را آوردند تا نهار و شام را توأمان نوش جان کنند بازداشتی ها. خبر رسید که پدر و مادر محمد آقا و دیگر اعضای بازمانده از بازداشت خانواده ایشان، از ظهر پشت در ایستاده اند و آزادی عزیزانشان را طلب می کنند.

موبایل ها را که یکی یکی پس دادند علامت این بود که به زودی غائله را ختم می کنند و درب که باز شد فاطمه خواهرم مرا با خود به داخل اتوموبیل دامادش کشید تا با هم به بیمارستان برویم دیدن محمدش!

قصه را کوتاه می کنم. همه مهربانی های پزشک و کادر بیمارستان و مردم و همراهان همیشگی ما یک طرف، پیوند خواهرانه ما یک طرف!

من شکایت از مهاجمین روز عاشورا را جدی گرفتم. وکیل گرفتم. شکایت نامه تنظیم شد. با وکیل به کلانتری رفتیم و پرونده ارجاع شد به پلیس امنیت دربند و بعد هم اوین و احتمالا همان قاضی که دستور حمله و بازداشت ما را داده بود مأمور رسیدگی به شکایتم شد! چند روز بعد از بیرون آمدن از زندان برگه اخطاریه ای به در منزل آوردند که توقف پی گیری پرونده و منع تعقیب را بشارت می داد و از من خواسته بودند اگر اعتراض دارم به دادسرای اوین مراجعه کنم. اعتراض داشتم. مراجعه کردم دلایل دستور منع تعقیب را خواستم پاسخشان را چند روز بعد مکتوب دریافت کردم: اعتراض وارد نیست!

قصه تمام. پرونده عاشورا از نظر آقایان بسته شد. پرونده عاشورا از نظر مظلومان تا روز قیامت بازاست و تا برقراری دادگاه عدل الهی!



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

یک پاسخ به “قصه یک عاشورا”

  1. من گفت:

    این خون حسین(ع) است که می جوشد و این فریاد علیه مظلومیت است. پس کهنه نخواهد شد!