گفتنی های حرم
چکیده :در كتابي خواندم اول قدم راه، آن كه انسان همواره در خاطر داشته باشد ... رفتني است، كه مردني است. يك بار اين حرف را براي دوستي بازگو كردم. مقداري، به اندازه چند لحظه، مكث كرد. بعد گفت خيلي سخت است. مغز آدم ترك برميدارد. راست ميگفت. مغز آدم ترك برميدارد، يعني من هم رفتني هستم!؟ خانه، بچه، خانواده، شغل، پرستيژ، پول همه چيز از دستم خواهد رفت. آيا من هم خواهم رفت؟ اگر آري ديگر چه انگيزهاي؟ كجا خواهم رفت؟ گويي ديواري به عرض تمام زمين و به ارتفاع تمام آسمانها از سنگ سياه پيش رو باشد و در ميان آن حفرهاي. گويي به گردن انسان، طنابي است که انتهاي آن پشت ديوار است، انتهای آن در دست موجودي ناآشنا. گويي اين طناب را با قدرت بکشند و راه فرار؟ اصلاً! ...
کلمه: سفرنامه حج سید علیرضا بهشتی شیرازی، مشاور میرحسین و زندانی سیاسی بند ۳۵۰ اوین، در دهه اول ماه ذی حجه امسال در کلمه منتشر می شود. این سفرنامه حاصل سفر علیرضا بهشتی شیرازی در سال ۱۳۶۱ به مکه مکرمه است که متن آن پیش از این هم در کتاب فصل قاموس، دفتر دوم، شماره بهار ۱۳۶۲ به چاپ رسیده است.
از ابتدای دهه اول ذی حجه، قسمت اول این سفرنامه در این آدرس، قسمت دوم دراین آدرس، قسمت سوم در این آدرس، قسمت چهارم در این آدرس و قسمت پنجم در این آدرس منتشر شده بود؛ و حالا ششمین قسمت آن در اختیار خوانندگان علاقه مند قرار می گیرد:
قدر احرامم را ندانستم.
یک بار در کتابی خواندم اول قدم راه، آن که انسان همواره در خاطر داشته باشد … رفتنی است، که مردنی است. یک بار این حرف را برای دوستی بازگو کردم. مقداری، به اندازه چند لحظه، مکث کرد. بعد گفت خیلی سخت است. مغز آدم ترک برمیدارد. راست میگفت. مغز آدم ترک برمیدارد، یعنی من هم رفتنی هستم!؟ خانه، بچه، خانواده، شغل، پرستیژ، پول همه چیز از دستم خواهد رفت. آیا من هم خواهم رفت؟ اگر آری دیگر چه انگیزهای؟ کجا خواهم رفت؟ گویی دیواری به عرض تمام زمین و به ارتفاع تمام آسمانها از سنگ سیاه پیش رو باشد و در میان آن حفرهای. گویی به گردن انسان، طنابی است که انتهای آن پشت دیوار است، انتهای آن در دست موجودی ناآشنا. گویی این طناب را با قدرت بکشند و راه فرار؟ اصلاً! پشت دیوار چیست؟ آیا گودالی عمیق یا . . .
دوستم راست میگفت. مغز انسان در زیر ضربات این فکر ترک برمیدارد ولی آیا تفاوتی هم دارد این فکر در جمجمه باشد یا نباشد … آیا از مرگ، از واقعیت گریزی هست!؟
بله گریزی هست. بیخیالی! انگار نه انگار که شاید ساعتی دیگر وقت فراق باشد؛ ولنگاری، هم آنگونه که تمام عمر میگذرد. مستی، استنکاف از لمس یک حقیقت. با هر سه پیچی چرکی بر دل. با هر شانه خالی کردن، پردهای خاکستری پیش چشم تا آنجا که دیدن ناممکن میشود. بعد اگر بخواهی هم، به نظاره حقیقت موفق نخواهی شد. گفتن آسان است، ادای چند کلمه به سادگی: «دیگران مردند من هم میمیرم.»
استدلال کردن کاری ندارد. این را نمیگویم. دیدن شرط است؛ لمس کردن آنچه به زودی رخ خواهد داد، درک واقعهای که همواره پیش روست توفیق میخواهد. افسوس که این پردههای پشتبهپشت فرصتی برای دیدار حقیقت نمیدهند، مگر یک لحظه در لفافه دو پارچه سفید و افسوس که تنها یک لحظه و …
میگویند یکی از ایرانیها در حین طواف جان داد. نه از فشار جمعیت، بلکه در روزهای خلوت حرم. دیگری (یک ترک) که به روی سکویی، گویا نزدیک مروه، نشسته بود، جان داد. دیگری، (یک رباخوار) چند سال پیش در وسط بازار افتاد و مرد، دیگری به صورتی دیگر، دیگران به صورتهایی دیگر …، بسیاری در آن لحظه که حدی نمیزدند، بسیاری آنگونه که فکر نمیکردند. همه مردند و همه میمیرند، من هم.
سیاهان گاهگاهی در جمع ایرانیها قاطی میشوند. در ناصیه سیاهان راستی چه زندگی مظلومانهای مقدر شده است!
به هر جا میروند انگار روی پیشانیشان نوشتهاند که باید تحقیر شوند. حجازیهای مکه به حجاج مثل بچه دبستانیها نگاه میکنند و به سیاهپوستان به ویژه مثل بچههای کودکستانی! انگار که آنها صاحب خانهاند …، انگار که به آنها حکم معلم این بچههای کودن بودن را دادهاند. در حرفهایشان در کارهایشان، مخصوصاً رفتار پیرترهایشان، این توهم به شدت موج میزند!
سیاهان که احرام بسته نزدیک میشوند، خیلی زود یکی از مطوفها از راه میرسد؛ انگار که یک دسته گوسفند را به چرا ببرد جلوی همه راه میافتد و با طمطراق تمام، بعضاً با عصایی در دست هر چند دقیقه یک نگاه هم به عقب میاندازد! کار زیادی برای سیاهان انجام نمیدهند، در مقابل فخر زیادی که به آنها میفروشد حتماً جیب گندهای را هم پر پول میکنند.
وقتی که سیاهپوستان به طواف مشغول میشوند قلب آدم میشکند، پسرک ۱۸ ساله عربی که چفیهای قرمز و عبایی سیاه بر دوش دارد جلوتر از همه، ۲۰ سفیدپوش سیاهپوست پشت سر او مثل کسانی که میخواهند تند راه بروند ولیکن اجازه ندارند از «آقا معلم» جلو بیافتند، در جا میزنند.
مطوف دعاهای تکراری خود را هیجی میکند: «ال – بیت – اُ» و بعد از تکرار کلمه توسط پشتسریها چند ثانیهای تأمل، سپس «بیتک». انگاری که دارد املاء میگوید.
راستی که تحقیر بد چیزیست …!
چند روز پیش در صف نماز کنار یک سیاه شاید اهل نیجریه ایستاده بودم. احوالات جماعت اهل سنت را که میدانید؛ خیلی بر فشردگی شانهها در کنار هم اصرار دارند. صفهای اول دوشها را به یکدیگر میچسباند و قهراً چند شکاف در صف پیدا میشود که باید از عقب تأمین گردد و بعد صفهای بعد و جابجا شدن نمازگزاران.
گویا آن روز کسی که ما جای او را گرفتیم قبل از اذان داشت قرآن میخواند زیرا که مصحف و رحل را پیش روی ما، بین من و آن حاجی سیاه جا گذاشته بود، از تفصیل بگذریم؛ نماز تمام شد و یک پیرمرد حجازی، عصا به دست، در حالی که دنبال راه فرار از جمعیت میگشت، شروع کرد، بد و بیراه گفتن به بغلدستی سیاهپوست من و با عصا اشاره کردن به مصحف، منظورش این بود که فلان فلان شده چرا کتاب را اینجا گذاشتی! حیوانک، نمازگزارِ شانه به شانه، عربی نمیدانست تا جواب او را بدهد، تا بگوید که این را من نیاوردهام، یا حداقل بپرسد چرا به من که سیاهم عتاب میکنی و با اینکه سفید است کاری نداری؟ هر چند اگر میدانست هم، افاقهای نمیکرد. بغلدستی سوریِ خود او هر چقدر تلاش کرد جلو فحاشی (فحاشی که چه عرض کنم ـ من حرفهای او را نفهمیدم ـ تندخویی) پیرمرد را بگیرد نتوانست. بعد از آن جوانک بیست و چند ساله سیاه با بغضی که کم مانده بود بترکد بلند شد، هر چقدر خواستیم نیابتاً از او معذرتخواهی کنیم ممکن نشد؛ جوانک بلند شد. کلاه استوانهای زردوزی شده بر سر و لباس آبی بومیاش بر تن، آنگونه که سیاهان وقتی که از فرط مظلومیت گلویشان میگیرد ولنگان ولنگان از پیش ما رفت. کمی سمت راست رفت. بعد مسیر خود را به چپ کج کرد و در میان ازدحام مردم گم شد.
سیاهان با آنکه به نظر، فقیرتر از دیگراناند اما از همه حاجیها بیشتر سخاوت نشان میدهند. کارشان اینست که یک نفر را پیدا کنند تا برایشان دعایی یا قرآنی بخواند و به او پول بدهند. یک بار در حرم نشسته بودم قرآن میخواندم یکی از آنها بر دوشم زد. برگشتم، یک ریال کف دستم گذاشت و به زبانی ناآشنا گفت، برای من بخوان. من هم به زبانی ناآشنا به او گفتم «متشکرم، پول لازم نیست».
بعداً پشیمان شدم که چرا پول را از او نگرفتم. چه میشد اگر دلش را نمیشکستم، هم فال بود و هم تماشا، تازه «الکاسب حبیبالله».
وصف حال سیاهان بس است. برویم سراغ دیگران …
به سراغ ترکها. امسال حاجیهای ترکیه با اونیفورم آمدهاند؛ هر کدام یک شلوار پیژامه خاکی رنگ با پرچم قرمز حلال و ستاره روی سینه. جمع که میشوند با آن لباسهای یک دست و با آن چهرههای نیمه اروپایی انسان به یاد آمارگیری در اردوگاه اسرای جنگی میافتد، استغفرالله …
دیگر از میان حجاج، خوابآلودهها هستند؛ شب که میشود صحن و شبستان را گُلهبهگُله نعش حاجیها میپوشاند، از طبقه بالایی که به حیاط نگاه میکنی بدنهای دراز به دراز حجاج در کنار حلقههای طواف، انسان را به یاد بیشهای «طعم تبر چشیده» میاندازد!
دیگر گفتنی، درهای حرم است، اگر بدانید میخندید، حضرت ابراهیم(ع) که بانی خانه است، بابی غریب در کنجی بیرهگذر دارد. حضرت رسول(ص) بابش اینطرفتر، بین صفا و مروه، باب حضرت اسماعیل(ع) باز هم غریبتر. حضرت هاجر(ع) که به کلی مِنی است، دیگر پیامبران نیز. در عوض یک دروازه بزرگ با سه باب، عرض آن ۲۰، ارتفاع ۳۰ متر و درست روبروی رکن یمانی به نام ملک عبدالعزیز ساختهاند. خندهدار نیست!؟
خندهدارتر از این، در نبش دیگر مسجد درست قرینه چنین دروازهای را ساختهاند، تنها تعجب آنکه هیچ اسمی ندارد. شاید میخواهند اسم فهد را روی آن بگذارند …
انشاءالله که زودتر بگذارند و بعید میدانم قبل از تلف شدن طرف چنین دستی از پا خطا شود!
دیگر اینکه شهر مکه چقدر گربه دارد. در کوچه ۱۶-۱۷ متری که خانه ما در آن است به تنهایی کمی کمتر از ده گربه صبح تا شب عرض گذر را متر میکنند. بعضیهایشان نمیدانم چه خوردهاند، برای خود مقبول، گاوی هستند. پرروترینهایشان سامیهایند. هر چه پیشپیش میکنی، انگار نه انگار، چشمهایشان را به آرامی میبندند و باز میکنند و زُلُزل به آدم نگاه میکنند. شاید آنها هم خودشان را صاحبخانه میدانند …
کوچه ما تازه خوب است. دور حرم که واویلاست. یک کم سر به هوا باشی یکی از آنها خود را مالیده است به پایت و بعد برو تا فردا صبح آب و آبکشی. البته میگویند موی گربه نجس نیست ولی به هر حال نماز هم ندارد.
در کبابیهای دور حرم هر گربهای گویا برای خود محدودهای دارد؛ هر کدام یک میز، آن زیر مینشیند و اضافات غذاهای مشتریها را میخورد. گربههای دیگر تکلیف خود را میدانند از کناره میز به آرامی سلامی میگویند و رد میشوند و اگر دست از پا خطا کنند «هوف» «هوف» صاحب سرقفلی راه میافتد. البته فکر میکنم این محدودهها آخر هر روز با خلوت شدن کبابیها عوض شود.
به هر حال اگر به آن آشنا که تعبیر خواب میداند میگفتم که در رویا دیدم مکه پر از گربه بود و به ویژه دور مسجدالحرام، تأویل میکرد که منافقین در حرم لانه کردهاند! ولی حالا که بیداری است باید به این حیوانات احترام هم بگذاری و اگر یک وقت رویشان را زیاد کردند پیشپیشکنان که چه عرض کنم، چه بسا با لنگه کفش هم نتوانی سر جایشان بنشانی. (مگر با احتیاط)
دیگر از گفتنیها، احرامهای حجاج است؛ با اینکه اصولاً باید همه جامهها یک دست باشد ولیکن چنین نیست. بلکه هر کدام خصوصیت ریزی دارد که ویژگی زائر را نشان میدهد. واضحترین نشانه، عریانی شانهها هستند؛ شیعهها هر دو شانه را همیشه میپوشانند و اهل تسنن شانه راست را لخت باقی میگذارند. دیگر اینکه احرام بعضی چرک است، بیشتر پیرمردها … مال بعضیها لک و پیس دارد و مال بعضیها سفید برفی است (مخصوصاً احرام سیاهان) احرام خود من لکه برداشته بود؛ درست روی قلبم یک لکه خاکستری و انگاری که جوهری روی پارچه پاشیده باشند و گویی تلاشهای مادرم برای محو لکه به جایی نرسیده باشد.
یکی دیگر از حاجیها، یک ایرانی بود که احرامش رنگی بود: لنگ قرمز، رداء زرد. حتماً پیش خود فکر کرده بود که رنگی قشنگتر است! حیوانک مثل گاو پیشانی سفید مرجع نگاه تمام اهالی مسجد بود …
هر کس میرسید یک زخمزبانی میزد و متلکی میگفت. اگر به آن آشنایم که تعبیر میداند میگفتم چنین خوابی دیدهام حتماً میگفت که طرف یا مردهشور است یا کفن فروش، با زن و بچهاش هم خوب تا نمیکند. ولی در بیداری، حج آن بنده خدا هیچگونه اشکالی ندارد. راستی که عجیب است، مگر نه؟
بگذریم …
دیگر از گفتنیهای حرم، صبحهای اوست. صبحهای مسجدالحرام، نزدیک تیغ زدن آفتاب … اصلاً خانه جور دیگری است؛ در آن هوای گرم و خشک مکه انگاری که دور بیت را هالهای از مه گرفته باشد و شاید پدیده نورانی و ناشناختهای دیگر است. درباره علت این روحانیت خیلی فکر کردم؛ آخر سر به این نتیجه رسیدم که اکثر مسلمانان جهان نماز صبحشان را میگذارند دم تیغ زدن آفتاب و در عرض یک ربع نور نماز یک میلیارد مسلمان از سراسر زمین به خانه هجوم میآورد! طبیعی است که خانه روحانیتی دیگر پیدا کند …
دیگر اینکه ابرهای باردار وقتی به بالای مکه میرسند با چه شدت و عظمتی میبارند. بالاخره آنها هم دلی دارند که وقتی به خانه خدا میرسد میشکند! وقتی که آسمان حرم خاکستری میشود چه محکم بر طبل ابرها میکوبند. از هر گوشه صدای رعدی، بعضیهایشان واقعاً نماز آیات دارند. بعضیهایشان برقی. ابرهایی که بلند تسبیح گویند آیا حساب نمیکنند که ریا میشود؟ و باران با چه عجلهای خود را به زمین میرساند. اول یکی دو ساعتی، آسمان خشک و بغضآلود است. بعد ریزش شروع میشود؛ شاید یک ربع شاید نیم ساعت و بعد هر کدام از خیابانها برای ساعات متمادی رودخانهای است. وقتی باران میگیرد بعضی به بهانه خرید به مغازهها پناه میبرند. گویا کاسبهای کنار گذر این شگرد قدیمی را میشناسند ولی خوب حرفی نمیزنند! بعضی با شتاب دامن و شانهها را بالا میگیرند و به سوی حرم میروند. به امید شستوشو در زیر ناودان طلا و بعضی هم در خانه نشستهاند. رنجور از گرمای شهر نفسی پیش از موعد میکشند که انشاءالله امشب خنک میشود …
دیگر، اینکه راستی چقدر شیعه غریب است. در حرم با وجود این همه ایرانی باز انسان تنهایی را احساس میکند! در صفهای نماز همه را دست به سینه میبینید. به جز ایرانیها؛ انگار اصلاً شیعه در حرم نیست. ایرانیها هم در آن جمعیت گم هستند.
بعضیها دیگر طاقتشان طاق میشود، در دل خود سخنرانی میکنند و میروند پشت تریبون. «یعنی شما میگویید حضرت رسول به بچه خود طرز صحیح وضو گرفتن را یاد ندارد و به دیگران یاد داد که سر بالا آب بریزند. آخر انصافتان کجاست؟» بعد میگویند خوب: اصل نیت است، انشاءالله که پاک باشد، خداوند از مابقی میگذرد. و راستی که پاک طینتی از چهره بعضی از همینهایی که وضوی سر بالا میگیرند و دست بسته نماز میخوانند موج میزند و بعضی حسرت میخورند که این همه ضمیر مساعد و این همه زمینههای حاصلخیز بشری آل محمد را ندارند که درخت ایمانشان را آبیاری کنند.
دیگر از گفتنیها اضطراب سعودیهاست. راستی آنها چرا اینقدر از ایرانیها میترسند!؟ چند شب پیش در حرم دعای کمیل بود. با چه دستپاچگی و فضاحتی جمع ما را به هم زدند. امام گفتهاند که در حرمین هر گونه شعار و حرکت سیاسی که منجر به درگیری شود ممنوع. ما هم هیچ کدام خیال تخطی از این فرمان را نداشتیم. با این حال شُرطهها میترسیدند. اول شب دو سه هزار شُرطه را آوردند پشت حجر اسماعیل و جای ایرانیها را اشغال کردند. ایرانیها هم رفتند پشت رکن غعراقی. بعد محاصرهمان کردند. سه چهار نفر بلند شدند گفتند که ما امشب خیال شعار نداریم تنها دعا. تنهایمان بگذارید. ولیکن خیر. اول یک عده وسط ما فرستادند. بعد گفتند که دعا را با هم زمزمه نکنید. فقط یک نفر. بعد گفتند نمیشود دعا را باید یواشکی خواند «فی السر». بعد توافق شد که سر و ته دعا را هم بیاورند و ایرانیها آهسته متفرق شوند، خلاصه افتضاحی بود؛ آخر سر هم نگذاشتند.
فردا شب که آمدیم خانه روحانی کاروانمان از امام رضا داستانی را گفت، از این قرار که سالها قبل چند نفر از فلان روستای دورافتاده رفته بودند زیارت امام رضا. جُل و پلاسشان را در حرم پهن کرده بودند، نان و هندوانه میخوردند و به قول سرکشیکباشی مشغول ملوسکاری بودند. سرکشیکباشی عصبانی شد و اعتراض کرد: «بلند شید»؛ یک بار، دو بار، سه بار، ولی گوشی بدهکار بود.
جواب تنها اینکه «ندی سن». دفعه چهارم دیگر سرکشیکباشی طاقت نیاورد و با عصا به جانشان افتاد و جُل و پلاسشان را انداخت بیرون، دو تا لیچار هم بارشان کرد که «بیرون»!
بگذریم! طرف شب خوابید، دید در حرم است: زوار دیروز گوشهای و ضریح هم گوشهای. در باز شد. امام(ع) با هیبتی که کس ندیده است بیرون آمدند؛ با چهرهای عصبانی و لحنی غضبناک گفتند فلک را بیاورید. سرکشیکباشی مضطرب! دید همه نگاهها و تندتر از همه نگاه امام او را نشانه رفته است و خطاب و عتاب که به تو چه مربوط که زوار ما را بیرون کردی، تو مامور نظافتی، به میهمانهای ما چه کار داری، فلک را بیاورید. سرکشیکباشی التماس کرد اما فایده نداشت. فلک را بیاورید. او باید تنبیه شود و . . .
وقتی که داستان را شنیدم یاد حادثه حرم افتادم. وقتی که امام با سرکشیکباشی اینطور میکند خدا با اینها چه خواهد کرد …؛ بعد فهمیدم که بقیه هم کاروانیها هم در همین فکرند و شاید بعضی نفرین میکنند.
بگذریم. دیگر اینکه از قرار در مدینه خیلی خبرها بوده است؛ چند تظاهرات. جمع کثیر مردم، شعارهایی که به مذاق سعودیها خوش نمیآید، مثل مرگ بر اسرائیل سر دادهاند و سعودیها خیلی دستپاچه شدهاند.
چند روز پیش رئیس امن العام عربستان رفته بود مدینه، معلوم است برای چه، نایف، وزیر کشور، هم رفته است پشت تلویزیون، خطونشان کشیدن که فلان میکنیم و بهمان. جالب اینکه خطاب صحبتهای او ظاهراً به همه حجاج بوده، ولیکن یک افغانی تمام مصاحبه را به فارسی ترجمه میکرد. انگار که تنها حاجیهای امسال ایرانیها هستند؛ خیلی هارت و پورت کرد، در عوض ایرانیها هم شب بعد رفتند بالای پشتبام و اللهاکبر گفتند. تو دهنی محکمی بود. و یکی دو روز بعد برنامه تظاهرات و مقداری کتککاری و بعد سخنرانی در جلوی بعثه امام.
چقدر اینها شُرطه دارند. برای هر تظاهرات یا مجلسی حداقل هزار کلاهخود بسر میآورند! خوب حق دارند ترس برادر مرگ است.
آخر گفتنی اینکه از قرار، سعودیها از تلف شدن «بشیر جمیل» خیلی پکرند. روزنامههایشان که هیچ چیز ننوشتند. یعنی روز اول با قاطعیت تمام گفتند که نامبرده جان سالم به در برده است.
ماستمالی کردن دروغی به این شاخداری خیلی سخت است. حتماً بعداً که گندِ کار درآمد تصمیم گرفتند که جز خودداری هیچ نکنند و هیچ نگویند.
ادامه دارد
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085