سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic

یک حصر، یک روایت

چکیده :می گویم مرتضی جان باورت می شود که ۶۰۰ روز می شود؟ مرتضی آه می کشد. می گویم مرتضی این حصر که نمی تواند تا ناکجا برود. مرتضی پوزخند می زند. می گویم مرتضی جان حالا باید چه کار کنیم. مرتضی می گوید صبر صبر صبر. می گویم مرتضی من که دیگر نمی نویسم. چه بنویسم که باورکردنی باشد که ما فراموش نکرده ایم. مرتضی این درد را پایانی اگر هست تو چیزی بگو، تو که سیاست می دانی، تاریخ می خوانی. مرتضی می گوید امید. امید بذر هویت ماست…...


مستانه:

یک هفته می شود که درهای خانه را به رویتان بسته اند. به روی شیخ هم. محمد را کشتند، پیکر ژاله را ربودند و اختر را آهن کشیدند و خلاصه شهر را رعب و وحشت گرفته. هیچ کس حرف نمی زند، نگاه معصوم محمد در چشمها دوتا می شود و اشک می شود و هزارتا می شود. محمد که ایستاده مرد و شما که ایستاده محصور شدید و ما که سکوت. گاهی فقط زمزمه ای، پچ پچه ای در گوش هم که حالا چه می شود. هیچ کس نمی داند. و من می نویسم، برای شما می نویسم زهرا خانم و شاید بیایم سر کوچه اختر بدهم دست یکی از این سربازها که نگاهش معصوم تر است، حتما یکی هست که نگاهش معصوم تر است، برساند به دستتان. می نویسم چون نمی دانم دیگر چه کار کنم. می نویسم نه که شما بخوانید و بدانید، می نویسم که خودم فراموش نکنم اشک و آه این روزگار غمگین را.

۳۶

فراموش نکردم زهرا خانم، شب عید بود و همه درگیر و ترافیک سنگین، نه که انگار هیچ طوری نشده، نه مثل هر سال، نه حتا مثل پارسال، اما چه کار کنیم که بچه ها بچه اند و لباس می خواهند و ماهی قرمز می خواهند و هرچه هم می گوییم ماهی قرمز ایمیل زده اند که رسم چینی است و ایرانی نیست به خرجشان نمی رود. حالا خانه تکانی تمام شده و مرتضی نشسته با بچه ها تخم مرغ رنگ می کند و اسمهایمان را رویشان می نویسند. دختر بزرگم روی تخم مرغش نوشته میرحسین و زهرا، می گوید که مامان گریه نکند. حصر که نمی داند چیست اما فهمیده عزیزی داریم که نیست و از مرتضی پرسیده بابا آن خانم و آقا که بودند که مامان گریه کرد وقتی در را باز نکردند و مرتضی، مرتضی می گوید بچه ها باید بدانند. نمی دانم شما هفت سین چیده اید؟ سبزی خودتان سبز کرده اید یا برایتان گرفته اند؟ ماهی قرمز دارید؟ شاید دخترهارا بگذارند بیایند عید دیدنی با فرزندانشان. آخر عید است و دید و بازدیدش، حتما حالا گاهی پنجره را باز می کنید تا بوی بهار، این بهار نازنین، این زمین بخشنده، این بوی خلقت خانه را پر کند. اگر پنجره ها را جوش نداده باشند. حالا گیرم که پنجره ها باز شوند، نمی دانم بهار در حصر هم همین بو را میدهد؟ زنان را می دانم که بو را نه از پره های بینی، که از خاطرات، از آن جایی در قلب که فشرده می شود، از رنگ ها و از آن حس متفاوت گلبرگ رز و شکوفه سیب درک می کنند. حالا نمی دانم اگر پنجره ها را باز کردید، اولین بوی زمین باران خورده و برگ که که به صورت آقای موسوی خورد لبخند زدند به رویتان؟ ما آقای موسوی را با آن لبخند می شناسیم که به زحمت آن اخم استوار را می پوشاند. حتما از آن لبخند ها زده اند وقتی گفته اید بهار می شود و شاید هم قول داده اند که سال آینده به رسم قدیم همه اقوام را جمع کنند خامنه خانه خاطرات، خانه دوستی های کهنه، همان خانه امید پدری، و نوروز و آزادی را با هم جشن بگیرید.

۹۶

شیخ تنها شد زهرا خانم و ما سپاس گزار شما که میرمان تنها نیست. شاید میر این خبر را شنیده باشد و نگاه پرسش گرش را دوخته باشد به شما و شما گفته باشید که هیچ جا نمی روم و میر به اصرار که به خاطر بچه ها، و شما که توبه از حق نمی کنم. من می دانم زهرا خانم و شما که این زن شکننده، زن اشک، این زن به وقت ضرورت چه کوهی می شود از صبر و استقامت و چه آغوش بخشنده ای می شود از امید برای مردی که درخت آرمانهایش را دستخوش طوفان می بیند. همسر شیخ را به خانه جدید راه ندادند و حتما آقای موسوی حیران که آیا دور از چشم شما دعا کند که شما را هم از حصر برانند و یا سر سجاده شکر خدا کند و شما را دعا کند که همراهش هستید و این سخت ترین روزها و شیخ تنها.

۱۶۸

شش ماه شد. به همین کندی، به همین ناگزیری، به همین ناباوری، و ما بی خبر، نگران، فراموشکار. از هرکس که شاید صدایی در می آمد به محبس رفته و جوانها هم بعد از مرگ و حبس عزیزانشان انگار همه داغ برادر دیده اند. مرتضی می گوید جوانان ما امروز باهوش تر از دیروزند، قهرمان هایشان فردین ها نیستند، جواب ناموس را با چاقو نمی دهند، نسل امروز همه قلم به دست شده اند. همه هم می گویند چه فایده، اما مرتضی می گوید خوب است. بیش از صد و شصت روز گذشت زهرا خانم و من تازه از مرتضی می پرسم که شصت را با سین می نویسند یا صاد. می خندد. می ترسم من با سین بنویسم و شما با صاد و بعد روزی بخوانید و بخندید، شاید بعد شما هم از خودتان بپرسید که شست با سین است یا با صاد. نمی دانم شما اصلا این روز ها خاطره می نویسید که بعدا مستندات این دهه پرظلم شود. اصلا برایتان قلم و کاغذ می آورند؟ اجازه می دهند بنویسید؟ بعد که می نویسید نمی خوانند؟ سانسور نمی کنند؟ نکند یک روز آمده باشند با یک دستور که هرچه تا آنروز نوشته اید باید سوزانده شود؟ با هرچه قلم در خانه هست. حالا البته وقتی بیرون بیایید هم می توانید بنویسید. اما شاید وقت نکنید. زهراخانم وقتی بیایید خیلی کار داریم. همه داریم برای به زودی آماده می شویم.

۲۶۴

گاهی از خودم می پرسم الان دارید چه کار می کنید. فکر می کنم شاید دارید مطالعه می کنید. یا می نویسید. بعد فکر می کنم چه خوب که اهل مطالعه و نوشتن هستید. بعد فکر می کنم که من اصلا شما را نمی شناسم. اولین آشنایی ام با شما سال هفتاد و هفت بود که دوستی از الزهرا نقل قول کرد که رئیس دانشگاهمان گفته مانتوی رنگی بپوشید. بعد سال هشتاد و هشت عکس هایی از آثار هنری تان را دیدم. دیروز هم رفتم بعضی مقالات تحقیقاتی را که نوشته اید خواندم و هیچ نفهمیدم. راستش همان هم که فهمیدم خیلی هم نظر نبودم. خوب امروز که استاد دانشگاه دوستم نیستید می توانم راحت تر این را بگویم. اصلا این روزها راحت تر می شود با نظر کسی مخالف بود اما هنوز به او احترام گذاشت. گاهی صدای اذان که می شنوم فکر می کنم که شاید دارید وضو می گیرید که نماز اول وقت بخوانید و نگهبان ها را متقاعد کرده اید که چون نماز نمی شکنید و فرار کنید آنها هم می توانند نماز اول وقت بخوانند. و چه زیبا می شود که محصور کنندگان و محصورشوندگان همه به یک قبله اهدناصراط المستقیم می گویند. گاهی فکر می کنم دارید اخبار نگاه می کنید و شاید آقای موسوی هم مثل مرتضی تفسیر می کنند که وقتی می گویند گروه فتنه، جاسوسان غرب، مزدوران صهیونیست، یعنی دولت هنوز می ترسد و وقتی دولت می ترسد یعنی جنبش هنوز زنده است و شاید این را که می گوید آن نگهبان که نگاهش معصوم تر است لبخند بزند، لبخندی که در آن هیچ نباشد اما شما ببینید و قوت قلب بگیرید. بعد شاید آن نگهبان از فردا دیگر نیاید و شما مطمئن شوید که جنبش هنوز زنده است. گاهی از خودم می پرسم.

۳۶۰

زهرا خانم جای شما خالی امروز دوست مرتضی که آمده بود تهران خرید عید چای لاهیجان آورده بود، دم کردیم، چه چایی، چه عطری. جای شما خالی. حالا من هم طوری می گویم جای شما خالی انگار اگر حصر نبود همینجا سر سفره ما نشسته بودید و داشتیم دور هم چای می خوردیم. اینها را مرتضی گفت. نمی دانم چرا چای را که دم کردم یاد شما افتادم و آقای موسوی و فکر کردم که حالا شما چه چایی می نوشید. فکر کردم حتما گاهی یک بار یک لیست خرید می دهید نگهبانان و فکر کردم نکند یک بار یکی از آن نگهبان ها تنبلی کند و از همان سر کوچه چای کیسه ای خریده باشد. و شما هم شاید اهل چای و آقای موسوی چای را که دیده باشد خشمگین به نگهبان یادآوری کرده باشد که چای کیسه ای در لیست نبوده و شما چای کیسه ای را ریخته باشید توی استکان طوری که آقای موسوی نبینند و آقای موسوی نگاه کنند شما را و صورتشان سخت شود و سکوت و آه، که حق این زن از زندگی چای کیسه ای نبود.

۴۶۲

دیروز تولد دخترم بود. امروز خودم را در خانه حبس کردم. دیروز خانه پر بود از مهمان و موسیقی و خنده. دخترکم یک سال بزرگتر شده و من نمی توانم تصور کنم سالی را بی او سر کنم یا او بی مادربزرگی که همه عشق است و دوباره جوان می شود وقتی نوه اش را بغل می کند. انگار جهان آفریده شده تا این دخترک زاده شود. دخترک برای مادرم آغاز و پایان است. به او نگاه می کند، به مادر زمین و لبخند که خلقتی که از او آغاز شده ادامه دارد. و من نگاه می کنم که یک سال گذشت، نوه های شما هم یک سال بزرگتر شدند بی نگاه شما، دختر ها هم، شما هم. امروز درها را به روی خودم بسته ام، تلفن را و همه ارتباط را قطع کردم. نشستم روی صندلی و از خودم پرسیدم حالا چه کار کنم. چهار ساعت و شصت و دو دقیقه خیره شدم از پنجره به درختان و هیچ به ذهنم نرسید که اگر چهارصد و شصت و دو روز باید همینجا می نشستم و به این درختان خیره می شدم. نمی دانم شما هر روزتان را چه می کنید که میگذرد. اما همین چه می کنید شما شده اندوه هر روز من و نمی گذرد.

۵۶۴

زهرا خانم امروز دخترها را که مدرسه گذاشتم دلم لرزید. گفتم نکند. دوست داشتم همانجا پشت دیوار مدرسه بنشینم تا بچه ها بیرون بیایند. نکند. رفتم روزنامه بخرم. حالا دیگر فقط کیهان می خرم از ترس جنگ. خدا کند برای شما روزنامه نیاوردند. خدا کند اخبار گوش نکنید. خداکند درد قلب آقای موسوی از فکر جنگ و این اقتصاد رو به انفجار نباشد. سخت است فکر کنی جنگی پیش رو است و فرزندانت جایی دیگر که نمی توانی پشت دیوارشان بنشینی و مواظبشان باشی. سخت تر است که فکر کنی می توانستی، قرار بوده، انتخاب شده بودی که کاری بکنی و نتوانستی. امروز کیهان نمی خرم. از روزنامه فقط سردرد می گیرم. این هراس جنگ و گرسنگی شده فکر هرروزمان. پشت دیوار مدرسه می نشینم و فکر می کنم اگر آن روز رای ما خوانده می شد امروز ایران دیگری داشتیم.

۶۰۰

می گویم مرتضی جان باورت می شود که ۶۰۰ روز می شود؟ مرتضی آه می کشد. می گویم مرتضی این حصر که نمی تواند تا ناکجا برود. مرتضی پوزخند می زند. می گویم مرتضی جان حالا باید چه کار کنیم. مرتضی می گوید صبر صبر صبر. می گویم مرتضی من که دیگر نمی نویسم. چه بنویسم که باورکردنی باشد که ما فراموش نکرده ایم. مرتضی این درد را پایانی اگر هست تو چیزی بگو، تو که سیاست می دانی، تاریخ می خوانی. مرتضی می گوید امید. امید بذر هویت ماست…

منبع: تارنمای سفیران سبز امید



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

۳ پاسخ به “یک حصر، یک روایت”

  1. ناشناس گفت:

    “روزگار غریبیست نازنین”
    چه باید کرد،
    چه باید گفت
    که زبان فلج است
    از تکرار.
    “عشق را در پستوی خانه پنهان باید کرد”
    حصر
    یا در زندان.
    زندانی سیاسی آزاد باید گردد

  2. علی گفت:

    ظلم پایدار نیست و هیچ مشکلی تا ابد لاینحل نمی ماند ، نرون هیتلر محمد شاه رضا شاه و بعد آنها دهها دیکتاتور رفتند تا صدام و مبارک و…. اینجا که اصلآ بحساب نمیآید بیست سال بعد هیچکدام نیستند.

  3. ناظر گفت:

    در این واویلا ، وقتی زنانمان را می بینم ، دخترانمان را و خواهرانمان را ، از پس سطر سطر نو شته هایشان و مرتضی جان و مصطفی حان گفتنهایشان ، دلم قرص میشود .