سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic

روزهای خوب و سبز خواهد رسید

چکیده :می دانم که این سال های نحس دوری و مهجوری برای تو با آن دل نازک و طبع لطیفت سخت می گذرد اما به ناچار می گذرد. حالا که مُهر ممنوع الخروجی، شما را تا زمانی که اراده همایونی تعلق گیرد از دیدار چهره مهربان و پرفروغ پدر و آغوش او و آغوش خانواده محروم کرده است. بیا تا همه این فاصله ها را نادیده انگاشته روحمان را و قلبمان را باز هم به یکدیگر پیوند بزنیم و نغمه های مستانه عاشقی را با هم زمزمه کنیم. بیا تا به یکدیگر نوید روزهای خوب و سبز با هم بودن را بدهیم. ...


فخرالسادات محتشمی پور در نامه ای به دخترش عارفه السادات تاجزاده به مناسبت سالروز تولد وی، از روزهای بازداشت سید مصطفی تاجزاده و دیگر همراهان سبز برای دخترش گفته و نوشته است: ” مردان مهاجم در شب ولادت مادرمان زهرای مرضیه(س) به خانه مان ریختند و گوهر یکدانه زندگی مان را ربودند و بردند و رنجش دادند و رنجمان دادند و ما به خدایشان واگذار کردیم. فاجعه را ما دیدیم و تو و ماه دامادجانمان شنیدید از راه دور.”

او همچنین روزهای سبز و خوبی را که خواهند رسید، نوید داده و ضمن اعلام همراهی همیشگی با یار دربندش به دخترش نوشته است: ” بیا تا به یکدیگر نوید روزهای خوب و سبز با هم بودن را بدهیم. بیا با هم پیمان ببندیم که در این راه سخت و صعب متحدانه همراهش باشیم.”

متن این نامه که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:

جشنی برای تولد عارفه ساداتم

سلام نازنین تولدت مبارک

سی ساله شدی و سی سالگی زمان پختگی است حالا یک زن کامل هستی با اندازه سه دهه تجربه و دانش و یافته هایی که برای به دست آوردنش دقیقا سه دهه زمان لازم است.

سی ساله شدی دخترم. سالت اندکی کمتر از سن انقلاب است و اندکی کمتر از سن ماه دامادجان مان! سن انقلاب و تجربه هایی که سخت قابل اعتناست!

سی سالگی فصل نوینی در زندگی ما زن هاست! می توان به گذشته ها نقب زد و سال های زندگی را مرور کرد و برای سی سال بعدی واقع گرایانه تر برنامه ریزی کرد. بیا با هم به گذشته سفر کنیم:

سی ام شهریور سال هزار و سیصد و شصت و یک- آن روز سی ام آخرین روزهای گرم تابستان که نقطه وصل خنکای پاییز بود تو بی تاب آمدن بودی و من بی تاب وصل توأمان تو و پدرت. پدرت برای انجام فریضه حج به عربستان رفته بود در سال هایی که بوی ناامنی می آمد در شبه جزیره و من با هر نامه ای که از او می رسید تا بگشایم و دست خط او را ببینم و سلامتش را از زبان خودش و با قلم خودش باخبر شوم دل در دلم نبود. تو بودی، می دانستم. اما نبودن او را تاب آوردن آسان نبود. ما، من و تو در شب های تنهایی با هم نجوا می کردیم و هیچ کس شاهد این زمزمه های شبانه نبود! تو بی تاب آمدن بودی و من دلتنگ او. تو آمدی بسان فرشته ای کوچک و محبوب دل های دو خاندان شدی و پدر بی تاب آمدن بود و دیدنت. می گفت: خواب پریشانی دیده ام و تو و نوزادمان را به خدا سپرده ام.

دوست داشتم برای اولین زایمانم همسرم، یارم، شریک زندگی ام مرا به بیمارستان ببرد و در کنارم باشد. اما او نبود و تو را نیز رخصتی بیش برای پاییدن و ماندن نبود.

مولود عرفه! وقتی که آمدی نور را به سرای خالی از پدر پراکندی اما من خانه را بی او، تاب نیاوردم و همۀ بیست روز تنهایی مان را به خانه پدرجان و به آغوش او و مادرجان پناه بردیم تا گرمای آن خانه و روشنایی اش دلمان را گرم و روشن کند.

حالا دلتنگ که می شدم تو را در آغوش می گرفتم و می بوییدم و می بوسیدم. تو چونان فرشته کوچکی در زندگی ما حاضر شدی و چون گوی رخشنده ای می درخشیدی و این نورافشانی پدر را با وجود فرسنگ ها فاصله به طرب و شعف می آورد.

«حاجی» که آمد تو را سپید پوش به استقبالش بردیم که هردو از جانب خدا آمده بودید! او چنان مبهوت تو شد و تبارک الله احسن الخالقین گفت که گویی ما را نمی بیند! ما به خانه مان آمدیم قربان کردیم و میزبان میهمانانی شدیم که ولادت تو را در روز عرفه به فال نیک می گرفتند.

باری خداوند اولین در از درهای بهشتش را به روی ما گشود و ما شادمان از این مرحمت خوشبختی مان را شکرگزاری می کردیم. و سال ها مانند باد گذشتند و ناگهان تو پای به دانشگاه گذاشتی و بزگترین و مهم ترین انتخاب زندگی ات را کردی و زندگی مشترک را آغاز کردی با مردی که برازنده تو بود با صفات و خصال نیک. هنوز از سامان گرفتن زندگی تو و خواهرت چندی نگذشته گردش ایام روزهای سخت و تیره را برایمان به ارمغان آورد و غرّش آسمان زندگی تندباد و رگباری را به همراه داشت که سایه بان خانه مان را که نه، رکن رکین و بن و اساس آن را به یغما گرفت!

مردان مهاجم در شب ولادت مادرمان زهرای مرضیه(س) به خانه مان ریختند و گوهر یکدانه زندگی مان را ربودند و بردند و رنجش دادند و رنجمان دادند و ما به خدایشان واگذار کردیم. فاجعه را ما دیدیم و تو و ماه دامادجانمان شنیدید از راه دور.

تو بی تاب دیدار پدر بودی یادت هست؟ در آخرین ماه سال منحوس ۸۸ دل به دریا زدی، یارمهربان را ترک کردی و آمدی به وطن به امید خدا با آرزوی رهایی پدر و دیدارش. و دیدار دیگر عزیز رها شده از بند که برادرت بود! آمدی و دائم سراغش را گرفتی و پس از اولین و آخرین ملاقاتت در زندان، لحظه ای ما را به خود وانگذاشتی و سرخوشانه آمدن او را نوید دادی تا سرافرازانه آمد. قدمت مبارک بود دخترم در آن روزهای پایانی سال و تو که رفتی درست پس از همان سفر دو روزه کوتاه به دیار اجدادی، درد به جان او افتاد و زمین گیرش کرد و بستری شد و جراحی شد و نقاهتش به رمضان کشید و رمضان هنوز نیامده بازش خواستند به محبسی که تیره دلان برای آزاداندیشان تدارک می کنند در روزهای گمراهی و روزهای شادی شیطان که تفرقه را میان بندگان خدا مانند آب جادو می پاشد! و حبل الله را از دسترس آنان دور می کند. به محبس رفتن او همان و آغاز بی خبری و … دردواژه هاست انگار که از نوک قلم می تراود در آستانه جشن میلادت، دردانه جان می بینی؟! انگار سی سال پیش است و او قصد وداع دارد و من نالان از هجران، توان بازداشتنش را از این سفر معنوی ندارم! انگار همان سال های سخت زندگی است که سفرهای کوتاه چند روزه اش را تاب نمی آوردم و آن دوری طولانی تر پس از بازگشت ما از پاریس به بهانه درس و مدرسه شماها و تربیتتان که واهمه خراب شدنش را در بلاد کفر داشتم و دلتنگی های مادرجان! آه چه طاقت فرسا بودند آن روزها و شب ها که ما لحظه شماری می کردیم آمدنش را و او مانند باد می آمد دو روزی و مانند برق می رفت برای ادامه کار و …

و تو بزرگ و بزرگ تر شدی و هر شهریور تولدت را با حضور او جشن گرفتی و رسیدی به سال ۸۸ که قرار بود سال سرنوشت باشد و چه بد رقم خورد!

دخترم عارفه عزیزم!

اینک این چهارمین تولد توست بی حضور بابا که تو تنها با پیامش که نوید بخش و هشداردهنده است دلگرمی بی آن که حتی اجازه داشته باشی صدایش را بشنوی و برای یک سال دیگر زندگی ات انرژی و نشاط و خرّمی بگیری! و من در عالم خیال هنوز تو را در آغوش می گیرم و برایت لالایی می خوانم و این بار لالایی ها از همان جنسی است که مادرم برای من می خواند درزمانی که پدرم در زندان ستم شاهی بود. زندان زندان است! اما درد زندانِ نظامی که برایش رنج برده باشی و خون جگر خورده باشی بیش تر است. مانند درد گلی که شبلی بر تن حلاج افکند. بیا دخترم بیا و گوش به لالایی های مادر بسپار. انگار هنوز پلنگ در کوچه می نالد و صدای زنجیرها، همان زنجیرهای همیشگی که برپای مظلومان دوران قفل و کلید می شد، به گوش می رسد و هنوز … هنوز سرودهای کوهستان شنیدنی است!

می دانم که این سال های نحس دوری و مهجوری برای تو با آن دل نازک و طبع لطیفت سخت می گذرد اما به ناچار می گذرد. حالا که مُهر ممنوع الخروجی، شما را تا زمانی که اراده همایونی تعلق گیرد از دیدار چهره مهربان و پرفروغ پدر و آغوش او و آغوش خانواده محروم کرده است. بیا تا همه این فاصله ها را نادیده انگاشته روحمان را و قلبمان را باز هم به یکدیگر پیوند بزنیم و نغمه های مستانه عاشقی را با هم زمزمه کنیم. بیا تا به یکدیگر نوید روزهای خوب و سبز با هم بودن را بدهیم. بیا با هم پیمان ببندیم که در این راه سخت و صعب متحدانه همراهش باشیم، دعاگویش باشیم، غمگسارش باشیم و اگر نمی توانیم باری از دوشش برداریم مبادا که باری شویم بر دوش هایی که متاعب زندان به غایت رنجورش کرده است.

می دانم که تو، همسرت، خواهرت و همه ما در همه دعاهای پدر هستیم ما هم از دعا فراموشش نمی کنیم و یادمان می ماند که عزت و سرافرازی این خانواده به شرافت و خلوص و پایمردی های اوست.

با سپاس از همه صبوری ها و یکدله گی ها و همراهی هایت

سایه پدر هماره بر سرت و بر سرمان مستدام

می بوسمت

مامان فخری

۲۹/۶/۱۳۹۱



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

۸ پاسخ به “روزهای خوب و سبز خواهد رسید”

  1. Mohsen گفت:

    Happy Birthday and best regards for Tajzadeh’s family

  2. زندانی سیاسی قدیمی‌ گفت:

    تولدت مبارک عزیزم.

    مرگ بر ظالمان!

    بوی بهار آزادی به مشام میاید.

    و این دلاوریهای قهرمانان این سرزمین جاودانه خواهند شد .درود بر تاجزاده.و تبریک به این خانواده با گذشت.

  3. ناشناس گفت:

    عارفه عزیز! تولدت مبارک. من ایمان دارم که پس از زمستان سرد دوباره بهار خواهد آمد و دوباره جوانه ها سر از خاک بیرون خواهند کرد و تاجزاده قهرمان ملت ایران خواهد شد/ و همان روز سرکوبگران خفاش صفت دوباره به کنج غارهای نمور و تاریک خود خواهند خزید. عارفه عزیز! بهار می اید. صدایش را می شنوی؟

  4. سبز گفت:

    بهار می آید صدایش را می شنوی؟؟؟!

  5. حسن گفت:

    تولدت مبارک!

    ….سفره احزان شود روزی گلستان….ای عزیز!

  6. ناشناس گفت:

    he is coming

  7. ناشناس گفت:

    از نگاه یاران به یاران ندا می رسد دوره رهایی رهایی فرا می رسد
    به امید آزادی

  8. farzaneh گفت:

    AGAR YAK MARD DAR DONYA BASHAD SEYED AZIA AST KHADA HAFEZ VA NEGAHDARASH BASHAD