سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
» قسمت پنجم سفرنامه حج سید علیرضا بهشتی شیرازی با عنوان «سفر به قبله»

من کیستم؟ من نیستم!

چکیده :گويا همه ذرات هستي را همين افتخار سر پا نگه داشته است. ليكن چرا من نبايد از اين حظّ محظوظ شوم. من چه گناهي كرده‌ام كه بايد بدون اين افتخار از پا بيفتم. اين افتخار را مي‌خواهند در بين آسمان‌ها و زمين تقسيم كرده يا نكرده باشند. من همه آن را مي‌خواهم! يعني براي بودن به آن نياز دارم....


کلمه: سفرنامه حج سید علیرضا بهشتی شیرازی، مشاور میرحسین و زندانی سیاسی بند ۳۵۰ اوین، در دهه اول ماه ذی حجه امسال در کلمه منتشر می شود. این سفرنامه حاصل سفر علیرضا بهشتی شیرازی در سال ۱۳۶۱ به مکه مکرمه است که متن آن پیش از این هم در کتاب فصل قاموس، دفتر دوم، شماره بهار ۱۳۶۲ به چاپ رسیده است.

از ابتدای دهه اول ذی حجه، قسمت اول این سفرنامه در این آدرس، قسمت دوم در این آدرس، قسمت سوم در این آدرس و قسمت چهارم در این آدرس منتشر شده بود؛ و حالا پنجمین قسمت آن در اختیار خوانندگان علاقه مند قرار می گیرد:

سؤالی دارم. آن را از زبان ناآلوده و نطق سفید و دو تکه احرام نقل می‌کنم: در لحظه‌ای که کائنات با تمام بزرگی‌شان هیچ نیستند «من» کیستم؟ من، نیستم!

در لحظه‌ای که تمام آسمان‌ها و زمین چون کف سطح سیل، نیست می‌شوند من کیستم؟ من، نیستم!

راستی که این دو تکه پارچه سفید با چه هیمنه‌ای ترکیب «م» و «ن» را به هم می‌زنند و امکان‌پذیر می‌کنند.

*          *          *

آخر به حصور دائمی خداوند در همه چیز یک لحظه نگاه کن! ببین که هیچ چیز جز یک «باش» نیست!

ساقه گل نحیف باش و سبز! و ای تیغ، بر پیکر او با زمختی تمام بروی! و ای آوند از لابلای این ظرافت راه خود را پیدا کن و ای برگ قبله تو آفتاب باد و ای سایه از صبح تا شام به سجده بیافت.

ای گل لطیف باش؛ قرمز، سفید، بنفش. بگذار برگ طلح هر چه می‌خواهد بزرگ شود، تو ای برگ سدر ریز بمان، کاکتوس به اندازه کافی خشونت دارد! تو ای گل میمون با نرمی بر خود بپیچ، پروانه بیا تا بالت را نقاشی کنم، لکه‌های زرد و سیاه، با ترکیبی که چشم را خیره کند بر این سطح نازک نقش ببندید و هر چه قدر که برگ‌های خرما متواضعند، تنه‌هایشان سرافراز باد!!!

و ای کوه دماوند تو قد بکش، و ای دشت خوزستان تو به خاک بیفت. ای آب هر وقت که گفتم بجوش و بیا. ای آتش هر وقت گفتم بسوزان.

ای ذره‌های خاک، ای دانه‌های شن، ای تک به تک هسته‌های منقبض، باشید و اینگونه باشید …

ای گوسفند تو پروار، ای اسب تو چابک، ای فیل تو قُلدُر، ای شیر تو درنده، ای مورچه تو حقیر، ای درخت تو بارور، ای آب تو پاک، ای نمک تو شور، ای زمین تو یک مسجد، ای ذره‌ذره هستی تسبیح‌گو باشید …

*          *          *

عظمتی که وصف کردنی نیست را آخر یک لحظه نگاه کن، دریا را نگاهی، ذره‌ذره‌های پراکنده او با کدام طشر به یکدیگر پناه آورده‌اند؟ دشت را نگاه کن، هوا را، ابر را، باد را و کوه را.

آخر زمین را نگاه کن، آخر آسمان را بنگر که از ده به توان چند میلیارد کلمه تشکیل شده است و آسمان را که چه شکوهی دارد. از این سو تا آن سویش را تا به حال پرهای کدام فرشته پیموده است؟ هیچ یک! از این سو تا آ‌ن سویش تا به حال کدام ذره خود را در سر حد هستی و نیستی یافته است، هیچ یک! از این سو تا آن سویش، چه جلال پایداری! چه عظمت بی‌پایانی! و چه حقارتی در برابر خداوند دارد این آسمان! چه خضوعی! حقارت و خضوع چیست!؟ اصلاً‌ هیچ، به معنی دقیق کلمه هیچ است …

*          *          *

یک لحظه یادم آمد، او که این عظمت بی‌پایان در برابر او هیچ است دارد مرا نگاه می‌کند. سجده واجب شد. او در طول سال‌های دراز همواره مرا نگاه می‌کرده است. وقتی که داشتم آن بنده خدا را مسخره می‌کردم. آن زمان که باد به غبغب، سینه به جلو، سر به آسمان داشتم راه می‌رفتم. آن وقت که زمین از دست نعره‌های «انا رجلٌ» من به استغاثه آمده بود. از ازل تا ابد شرمندگی، پیش از این چه‌ها کرده‌ام! چه زود همه فراموشم شد …

و خجالت از همین و عتاب چشمان مراقب آن تنها جلالتمند چه زود فراموشم شد. تنها یک لحظه باقی بود و بعد فخری … عصاره او آنکه من موضوع نگاه آن کسی هستم که تمام هستی در برابر او هیچ است. راستی که چه افتخاری، تنها افسوس آن که جز همانکس، چیزی باقی نمانده بود که این فخر را با او به بیع و شراء بگذارم.

راستی که چه افتخاری. بالاخره چهره مشروع سرفرازی را پیدا کرده بودم. موضوع نگاه بودن چیست. من آن کسی هستم که آن تنها جلالتمند آفریدستم (بر وزن من آنم که رستم بود پهلون – اگرچه قافیه بسیار نارساست). نتوانستم طاقت بیاورم. باید این فخر به فروش می‌رسید. خواستم دور و بر را نگاه کنم. خواستم دست از پا خطا کنم که غوغای حرم به داد رسید. همه آنهایی که در مسجد بیتوته کرده بودند گویی فریادشان همین بود و بدتر از آن انگار که این ادعای همه ذرات مسجد بود و بعد تمام هستی …، پس گفتم چقدر حقیر و غریبم، بی‌کسم، چقدر ساده‌اندیشم من!

کف‌های دست با حجرالاسود مصافحه می‌کنند. هر ذره از این و هر ذره از آن به یکدیگر سلام می‌دهند.

– سلام علیکم. هیچ می‌دانید، من مخلوق خدا هستم.

– آه. من هم!

کوه‌های مکه چه هیبتی دارند. زیاد مرتفع نیستند ولیکن با همان قد و قواره‌شان، با آن سطح ناموزون سنگی چه حماسه‌هایی هستند. مقداری به سربازان اشکانی می‌مانند، از آنهایی که دَمِ درِ پادگان‌ها، مجسمه‌شان را می‌گذارند. شاید اینها از قداست مکه پاسداری می‌کنند. نه، یک رشته و هر کدام تک به تک در گوشه‌ای ایستاده‌اند. آرایش نظامی‌شان حرف ندارد!

هیبت واقعی کوه‌های مکه را باید کمی بعد از سحر دید؛ وقتی که چراغ خانه‌های دامنه همه خاموش است و از قله‌های متفرق، جز سایه‌ای غول‌پیکر پیدا نیست.

سینه‌ای ستبر، ستیغی سرکش، سروی سنگی که ریشه در مرز زمین دارد. نمی‌دانم شاخ و برگ درخت از کدام طبقه خاک شروع می‌شود. آخر تنها کاکل او سر بیرون آورده. آن هم قطعاً به دلیلی، شاید برای آنکه فرودگاه مناسبی برای جبرئیل باشد، برای آنکه غار حراء را از ابر قله همین تخته سنگ عظیم حفر کنند.

شهر مکه هر گوشه‌ای داستانی است و هر کنج حرم قصه‌ای طولانی. یک گوشه جوانی دارد قرآن می‌خواند. آن طرف‌تر پیرمردی در حال نماز، یک پاکستانی کنار ستونی خوابیده است. یک روحانی هندی در صحن مسجد موعظه می‌کند؛ زبانش را نمی‌فهمم، گویا دارد فلسفه حج را می‌گوید و چقدر به مرحوم صدوقی می‌ماند.

آن‌طرف‌تر ایرانی‌ها پشت حجر اسماعیل نشسته‌اند و غبطه چشمان حاجیان دیگر از گوشه و کنار چون فِلِش‌هایی انگار آنها را نشان می‌دهد.

مسلمانان آفریقای جنوبی از همه پرشورترند؟ زیاد نیستند، اکثراً از نسل مهاجرین هندی؛ لیکن هر کجا دعایی باشد یا روضه‌ای، آنها هم کنار ایرانی‌ها می‌نشینند، کنار بچه‌ها و با اشتیاق سئوال می‌کنند. دیگران هم از گوشه و کنار، احساساتی از خود نشان می‌دهند ولی نه در قالب گفتگو؛ با دستی بر روی شانه، با لبخندی گرم و حسرت‌آلوده به روی انسان و پس از هر نماز پنجه‌ها را برای مصافحه پیش می‌آورند.

اما بحث، نه! و نه سؤال، نمی‌دانم آیا عیب از زبان است یا حریمی دیگر مانع می‌شود. شاید ایرانی‌ها بیش از حد در لاک خود فرو رفته‌اند. مثل ساعتی که تمام دندانه‌هایش با هم به حرکت درمی‌آید منسجم. مثل دانه‌های تسبیح متحد، آرزوی دیگر مسلمانان را برمی‌انگیزند و احساس حرمانشان را! شاید هم این در هم نیامیختن از ترس است، آخر دیوارها موش دارند! حتی دیوارهای خانه خدا.

– (و مخاطب با حیرت و ناباوری) راستی؟ خوشوقتم.

گویا همه ذرات هستی را همین افتخار سر پا نگه داشته است. لیکن چرا من نباید از این حظّ محظوظ شوم. من چه گناهی کرده‌ام که باید بدون این افتخار از پا بیفتم. این افتخار را می‌خواهند در بین آسمان‌ها و زمین تقسیم کرده یا نکرده باشند. من همه آن را می‌خواهم! یعنی برای بودن به آن نیاز دارم …

ادامه دارد



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.