از فاتحان قلعه های فخر تاریخ/ تا فاتحان گوژپشت و پیر
چکیده :تاریخ این ایام را هر کس که می خواند، جز این سخن از ما نمی راند. داستان مردمانی از تبار مهر از تبار نیکی و نور که دیر زمانیست دل به تاریکی شب سپرده...
محمد کوراوند
این روزها خیلی از ایرانمهران می پرسند بر مصایبی که بر سر هریوا و باختر باستان می رود چه می توان کرد.
با زبانی سخت غم آلود می گویم، بر مصایبی که بر سراسر ایران کهن رفته و می رود چه می توان کرد. با درد مشترک چه می توان کرد.
آری این درد مشترک بسیار تاریخی است.
پاسخم کوتاه است.
سرزمین ما که از تبار روشنی و مهر و “فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودان” بود سالهاست در میان “از تباران هر چه سیاهی سرشتشان” محصور است.
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
نجات حوزه تمدن ایران زمین به نجات ایران و فرهنگش بستگی دارد. و نجات ایران به تابش نور روشنایی و خرد در پایتخت قرن!
“ما به سوی پایتخت قرن می آییم”
اما تا زمانیکه انسان بیدار نشود
هنوز شب است و “در تمامِ شب چراغی نیست” و در ظلمت امیدی نیست.
“ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!”
آری هم فرهنگ، داستان حال ما اکنون چنین است
“تاریخ این ایام را هر کس که می خواند، جز این سخن از ما نمی راند. داستان مردمانی از تبار مهر از تبار نیکی و نور که دیر زمانیست دل به تاریکی شب سپرده اند…
پرده گذشته ی نورانی ما را “امید” چنین نقل می کند:
“ما
فاتحان قلعههای فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک، نور جاری…
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم…
زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان، کجاست
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم”
اما هزار افسوس، بر پرده امروز، “امید” چنین خواند، از خواب جادویی :
“ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن…
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی نالهاش از قعر چاهی ژرف میآید…
آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان از کف…
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته .
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زآنکه بیرونید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس!
وای، وای، افسوس…
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085