همراه با کوچه گردان عاشق در محلات حاشیه تهران
چکیده :اعضای جمعیت امام علی(ع) این روزهایشان در محلات حاشیه شهرها میگذرد؛ محلاتی که شاید کمتر گذر غریبهای به آن بیفتد، میروند و آشنای خانههایی میشوند که کسی دقالبابشان نمیکند. میگویند: «یک نشانههایی به ما میدهند، مثلا در مورد این منطقه شنیده بودیم که خانوادههایی هستند که در گاوداریها و دامداریها زندگی میکنند، اما آدرس دقیق از هیچ کدام نداشتیم. همین حوالی کوچه پسکوچهها را به دنبال خانوادهها...
آدمها با سرعتی عجیب از قطار پیاده میشوند، میدوند، میروند… هجوم آدمها به تابلوی «خروج» منتهی میشود به هوایی خاک آلود، توفان بیرون ایستگاه غوغا به پا کرده. کیسههای پلاستیکی در هوا میرقصند. دکل برق جرقه میزند. توفان جولان میدهد. آدمها میدوند. اتوبوس میبلعدشان. آدمها رفتهاند… توفان هم بارش را برچیده و رد پایش را لای شاخههای شکسته درختان جا گذاشته و خشمناک به راهش ادامه میدهد.
بیست دقیقه بعد از ایستگاه مترو جاده خاکی، ماشین را مجبور میکند تا با دنده سنگین حرکت کند. توفان رفته اما آثارش هست. هر طرف سر بچرخانی گاراژهای تفکیک زباله دیوار به دیوار هم با درهای بسته و مردانی که جلوی در خوب غریبهها را میپایند ردیف شدهاند. گاراژها پر از زبالهاند و خالی از کارگرهایی که رفتهاند تا سهم امروزشان را از سطلهای سیاه شهریها بردارند. هرشب ماه که به وسط آسمان برسد میآیند و هر روز خورشید که قدش را تا بالاترین نقطه آسمان بلند کند دوباره میروند.
کمی بعد از ردیف طولانی و شلخته گاراژهای زباله، گاوداریها و دامداریها سینه به سینه ایستادهاند کنار زمینهای کشاورزی. در کوچهای باریک و بنبست، چند بچه قد و نیم قد دنبال هم میدوند. توپی ندارند برای بازی اما صدای خندهشان کوچه را پر کرده، کوچهای که خانهای در آن نیست، اما حضور بچهها یعنی خانوادهای در آن حوالی زندگی میکند. خانوادهای که در آلونکی توسری خورده گوشه یک دامداری، پر از مگس و کک و ساس، کنار دامها بساط زندگیشان را چیدهاند. یک کمد قهوهای کودک که درهایش خوب چفت نشده، یک کپه رختخواب که پتوی بچهگانهای رویش را پوشانده اجاق گازی زهوار در رفته و تلویزیونی که شاید به زور صدایش به گوش اهل خانه برسد. این تمام زندگی یک خانواده ۵ نفره است که چند سالی است از خراسان جنوبی هجرت کردهاند تا شاید مهر پایتخت نصیبشان شود و بچههایشان را در شهری با امکانات، بزرگ کنند. اما نصیبی از این مهر نبردهاند جز عفونت ریهای که نفس بچهها را بند آورده و ککهایی که به جان پوست لطیفشان افتاده و جای سالم روی آن باقی نگذاشته و بیماریهایی که نبود آب آن هم در چند کیلومتری پایتخت برایشان سوغات آورده.
از سهمیه اشتغال بهزیستی سهمی ندارم
مرد عینک ذرهبینی به چشم زده، تازه از کار برگشته، کدام کار؟: «از اول ماه رمضون تا حالا ۵,۴ روز بیشتر کار نکردم، هر جا میرم میگن با این وضعیت بینایی که داری دردسر درست میکنی برامون» سهمی از سهمیههای بهزیستی برای استخدام نصیبش نشده، کمبیناییاش مادرزادی است و به دلیل عدم رسیدگی در حال پیشرفت: «نمره چشمم ١٣,۵ شده، باید درمون کنم، اما هرچی دستم میاد بیشتر از شکم بچهها نمیرسه.» مرد ٣١ ساله در تمام سالهایی که دست همسر جوانش را گرفته و با بچهها راهی پایتخت شدهاند، از هیچ تلاشی برای تامین خانوادهاش دریغ نکرده: «٢ سال تو کارخونه پرسکاری کار کردم، اما از نپال و بنگلادش کارگر آوردن ما رو بیرون کردن. مدتی کارخونه سیمان کار کردم، خوب هم کار میکردم، اما کارفرما گفت با این وضعیت چشمهات دردسر درست میشه برامون، حالا هم هر کجا میرم، یک روز دو روز بهم کار میدن بعد عذرمو میخوان.» از سال ٩٣ درخواست کار به بهزیستی داده اما هنوز اتفاقی نیفتاده: «گفتن اسمت تو لیست انتظاره، اما تو این چند سال هیچ خبری نشده» آلونک را به شرط نگهداری و انجام کارهای مربوط به دامها در اختیارشان گذاشتهاند: «این اتاق رو صاحب دامداری بهمون داده، بابتش اجاره نمیدیم، اما برای رسیدگی به دامها هم پولی بهمون نمیدن، اما از اون طرف تو این مدت که اینجاییم کلی هزینه درمان ریه بچهها شده» چشمانداز آلونکشان دامداری کوچکی است که سگهای نگهبانش هر چه داد دارند سر غریبهها میزنند و زنجیرشان را لعن میکنند که نمیگذارد حساب مهمانان ناخوانده را برسند. دست و بال پسر یک ساله خانه جابهجا زخمی است، مادر اشاره میکند به کوه فلزی گوشه اتاق: «یک وجب اتاقه دیگه، ازش غافل میشم میره سراغ اینها دستاش رو میبره» اینها که میگوید پایههای فلزی یخچالند که زن روزها مونتاژشان میکند تا همپای مردش بخشی از بار زندگی را به دوش بگیرد: «توی هر کارتن ٢۴ تا پایه جا میشه، تقریبا روزی دو تا کارتن سرهم میکنم، برای هر کارتن بهم ۵ هزار تومن میدن»
بچهها اسباببازی ندارند، قطرههای دارویی و قطعههای مونتاژ نشده پایه یخچال تنها اسباببازیهای دم دستشان است. حالا هم که مهمانی راهش را کج کرده به آلونکشان، کف دستشان را پیش روی مهمانان ناخوانده گرفتهاند تا برایشان بخواند: «لیلیلی حوضک…» و آنها دلشان قنج برود و کودکانه قهقهه سردهند و یادشان برود که شبها از صدای سرفه برادر یک ساله شان امان ندارند و روزها از خارش تن خواهرسه ساله شان که گزش ککها بیتابش کرده کلافه میشوند. میخندند و لای خندههایشان تمام غم و شرمندگی چشم کمسوی پدر جوانشان را گم میکنند و یادشان میرود چقدر نگرانی ته چشم مادر خانه کرده برای آیندهای که نمیداند چطور رقم میخورد. بچهها با مهمانها سرگرمند که مادر از گاراژ زباله پشت دامداری میگوید و اینکه یکی از عوامل عفونت ریه بچهها آتش زدن زبالهها در گاراژ است و جوی شیرابهای که از کارخانه همسایه سرچشمه میگیرد و راهش درست از مقابل آلونکشان میگذرد و به ناکجاآباد میرود و نای نفس کشیدن برای اهل خانه نگذاشته. اما آنها تنها ساکنان این منطقه نیستند. گاوداریها و دامداریهای این حوالی مامن خانوادههای بسیاری است، شاید آخر خطشان، جایی که هنوز زیر سقف نیمبندش میتوانند کانون خانواده را حفظ کنند. جایی که هنوز اعتیاد زیر سقفش رسوخ نکرده و مردانش کمرشان را صاف میگیرند و تکیه به بازویشان دارند، هر چند توان بازویشان گره کور زندگیشان را باز نکرده.
از معجزه تا نجات
وقتی پشت درهای بسته میایستیم، نخستین چیزی که جلبتوجه میکند دوربینهای مجهزی است که برای رصد گاوداری در زوایای مختلف کار گذاشته شده است، حدود ۶٠ گاو سیاه و سفید به ورودمان چشم میدوزند و خیره نگاهمان میکنند. سگ چرکمرده سیاهی هم سروصدایش بلند میشود و بیتاب اینسو آنسو میدود تا همه را از آمدن غریبهها باخبر کند. توفان خانه را که دری نداشته پر از پوشال و فضولات کرده، زن شرمنده و مضطرب دستهایش را گره میکند و انگار تنها راه عزت گذاشتن به مهمانان به ذهنش رسیده باشد دستپاچه میگوید: «با کفش بیایید داخل اینجا دیگه کثیف شده، خودتون رو اذیت نکنید» و چند بار جملهاش را تکرار میکند. مگسها تنبل و بیحال لکههای سیاه بزرگی روی پرده چرکمرده خانه درست کردهاند.
بچهها تنها بازیچههایشان را در دست گرفتهاند و زیر چشمی مهمانان را میپایند، کتابهای درسیشان را توی دستشان تاب میدهند تا یک نفر بپرسد: «کلاس چندمی؟» و با چشمانی که برق میزند جواب بدهند و بعد هم مهمانشان را دعوت به فوتبال در میدان بازی کوچکشان کنند. میدانشان نه دروازه دارد و نه چمن، حتی زمین خاکی هم نیست، توپ میان پوشال و فضولات گاوها میغلتد و زیر پای چابک بچهها اینسو و آنسو میرود، خنده بچهها لای سر وصدای بلند و قلدر گاوها گم میشود. بچهها شاید میخواهند برای چند دقیقه هم شده نگاه پدر را فراموش کنند: «کارهای گاوداری رو انجام میدم، ماهی ۵٠٠ تومن بهم میدن. برای آلونک هم اجاره نمیدیم خدا رو شکر» سه پسر بچه بازیگوش هنوز دنبال توپ کم باد و کوچکشان میدوند و کرکری میخوانند برای هم، سنشان را که از مادر میپرسیم، نگاهش را در تاریکی آلونک میچرخاند و میگوید: «نمیدونم، الان کارتهای واکسنشون رو میارم از رو اونا بخونید» زن مدام پنجه میکشد به فرش نخنما و از وضعیت آلونکش شرمنده است، مرد هم مدام نگران سر رسیدن صاحب گاوداری است و حضور غریبهها، صدای خنده بچهها میشود بدرقه راه مهمانانی که جاده خاکی را کنار جوی بزرگ شیرابه پشت سر میگذارند، بچهها میمانند و چشم انتظاری دوباره، مهمانان قرار است دوباره بیایند. قرارشان شبهای قدر است. آن شب دوباره میآیند و شبها و روزهای دیگر هم، شاید یک روز همراه پزشکی برای معاینه، یک روز همراه کسی که بتواند آدرس خانه بچهها را از گاوداری و دامداری به هر کجای دیگر تغییر دهد. بچهها منتظرند تا به بهانه آمدن مهمانان جدید باز صدای خندهشان آسمان را پر کند. شاید تهدلشان روزی را تصور میکنند که دیگر همنشین گاوها نباشند و خانهشان جایی باشد که توفان پشت درهایش بماند و جرات نفوذ به اتاق کوچکشان را نداشته باشد.
شاید کنار گذاشتن مقدمهچینیها و ساده و روان از «اصل مطلب» گفتن بهترین راه رسیدن به دل آدمهاست. اما این «اصل مطلب» امروز کجای داستان ما است؟ با اینهمه تکلف و ستون چیدنها و تعریف قالبهای نوشتاری و اخباری که مجال نفس تازه کردن به ما نمیدهد. از اصل مطلب گفتن سخت است وقتی ذهنها جای دیگری است و چشمها چیز دیگری را میجوید. «اصل مطلب» شاید در مرام مردی است که صدایش از دل تاریخ هنوز به گوش میرسد، علی(ع) هنوز هم متین و آرام و با صدایی که درد انسانیت در آن جاری است، میگوید: «به خدا قسم جماعتی که به یاری یکدیگر برنخیزند و کار را به یکدیگر واگذارند، مغلوب میشوند و شکست میخورند.»
هرشب، شب قدر است
اعضای جمعیت امام علی(ع) این روزهایشان در محلات حاشیه شهرها میگذرد؛ محلاتی که شاید کمتر گذر غریبهای به آن بیفتد، میروند و آشنای خانههایی میشوند که کسی دقالبابشان نمیکند. میگویند: «یک نشانههایی به ما میدهند، مثلا در مورد این منطقه شنیده بودیم که خانوادههایی هستند که در گاوداریها و دامداریها زندگی میکنند، اما آدرس دقیق از هیچ کدام نداشتیم. همین حوالی کوچه پسکوچهها را به دنبال خانوادهها میگردیم.» منطقه بین تیمهای مختلف تقسیم میشود برای شناسایی خانوادههایی که شرایط موردنظر برای امدادرسانی جمعیت را داشته باشند. در چند مرحله وضعیت خانواده بررسی میشود. از نظر بهداشت، اعتیاد، وضع مالی، درآمد، امکانات و توانمندیهایی که اعضای خانواده برای مهارتآموزی و خوداشتغالی دارند و… و در نهایت اولین اقدام این است که در طرح کوچهگردان عاشق که در شبهای قدر و با توزیع بستههای آذوقه در محلات آسیبدیده حاشیه شهر برگزار میشود، بسته غذایی برای خانوادههای شناساییشده در نظر گرفته میشود. این طرح مقدمهای است برای برنامهریزی و رسیدگی به وضعیت محلات و خانوادههای حاشیهنشین در طول سال. اعضای این جمعیت به شیوه مولایی تاسی میکنند که در وصیتنامهاش خطاب به فرزندش گفت: «خدا را خدا را درباره یتیمان، مبادا گاه سیر و گاه گرسنه باشند.» همین است که تنها به شب قدر و یک بسته غذایی اکتفا نمیکنند و حضورشان در طول سال هم در محلات حاشیه تداوم دارد. شبهای قدر بهانهای است برای اعضای جمعیت امام علی(ع) تا تصویری واقعی از معضلاتی که در طول سال در محلات حاشیهنشین با آن روبهرو هستند به مردم نشان دهند. مردمی که همراه این جمعیت میشوند و پا به محلاتی میگذارند که چندان با محل زندگیشان فاصله ندارد، اما دنیایی کاملا متفاوت با زندگی آنها دارد. همراهی با کوچهگردان عاشق یک یا علی میطلبد و بس. همایش طرح در تهران و شهرستانها همزمان با شب شهادت امام علی(ع) برگزار میشود و توزیع بستههای آذوقه نیز تا سحرگاهان شب بیستویکم رمضان در محلات حاشیه شهرها انجام میشود. راههای ارتباطی با جمعیت امام علی(ع): ۸۸۹۳۰۸۱۶-٠٢١ و آدرس سایت جمعیت: kuchegardan.sosapoverty.org
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085