سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
  • صفحه اصلی
  • » گزارشی از زندگی زلزله‌زده‌های کرمانشاه که در قبرستان امامزاده «احمد بن اسحاق» سر...

گزارشی از زندگی زلزله‌زده‌های کرمانشاه که در قبرستان امامزاده «احمد بن اسحاق» سرپل ذهاب زندگی می‌کنند

چکیده :مردم جایی ندارند بروند، وگرنه هیچ کس، راضی به زندگی در قبرستان نیست. «بهاره» دانشجوی حقوق است و بعد از زلزله با خواهرش، برای کودکان، در کانکسی خانه فرهنگ و هنر، ایجاد کرد. آنجا برایشان کتاب میخوانند و بچه‌ها نقاشی میکشند و بازی میکنند. روز برای اهالی، با فاتحه‌های پی در پی، با آیه‌الکرسی تمام میشود. شب برای آنها، رنگی دیگر دارد، در گرگ و میش غروب، ترس است که به دل‌هایشان مینشیند. شب حالا تنها برای مرده‌ها، سوگواری نمیکند، برای ساکنان جدیدش هم، سوگ...


روز با صدای لااله الا‌الله، شروع میشود، با صدای ضجه زنان، ناله پیرزنان و گریه مردان، وقتی «مهدی» چشم‌هایش را به روی سقف سفید فلزی خانه باز میکند. اولین تصویر صبح، جنازه کفن پیچ است که از میان دست‌های آفتاب‌سوخته قوم و خویش‌ها، داخل گودال حفر شده‌ای قرار میگیرد، وقتی «بتول» مقنعه‌اش را روی سر مرتب میکند و دست دخترش را میگیرد تا به مدرسه ببرد و دخترک سرک میکشد تا جنازه جدید را ببیند، تا قبر جدید، نیمکت جدید حیاط خانه شان را ببیند. پنج ماه بیشتر است که شب برای ساکنان قبرستان «احمد بن اسحاق» سرپل ذهاب کرمانشاه، فشرده‌تر شده، پنج ماه بیشتر است که وقتی در فلزی خانه را باز میکنند، سنگ مزارها، به آنها سلام میدهند و شب هنگام، همین شب‌های ترس و دلهره، به آنها شب بخیر میگویند. پنج ماه بیشتر است که همین سنگ‌ها، میز و صندلی شده‌اند برای ظرف‌های شسته و نشسته. پنج ماه بیشتر است که قبرها، جایی شده‌اند برای شیطنت کودکان، برای دوچرخه‌سواریها و سر دادن صندلیهای چرخ‌دار روی سطح‌های صیقلی قبرها. عصر که میشود، بیحوصلگیها که بیشتر میشود، مادر، پتوی رنگ و رو رفته را مقابل خانه، پهن میکند تا آنها همان‌جا، زیر سایه درختان، لم دهند و بازی کنند. کودکان، قبل از اینکه تصاویر قاب شده خودشان را ببینند، چهره نقش بسته روی سنگ قبرها از سرشان میگذرد، آنها حروف الفبا را روی سنگ قبرها تمرین میکنند، روی میمِ «مرحوم» و شینِ «شادروان»، جیمِ «جوانمرگ» و نونِ «ناکام».

خاطره شامگاه بیست و یکم آبان، برای ساکنان امامزاده، مثل همین قبرستان است، خاطره زلزله ٣‚٧ ریشتری که زندگیهایشان را تکاند، همین قدر تاریک و سیاه و پرغم.

هر بار که صدای شیونی از حیاط میآید، هر بار که زنی روی قبری میافتد و هر بار که خرمایی برای اموات پخش میشود، شب حادثه است که برایشان یادآور میشود؛ شبِ پرماجرا. کانکس‌های نارنجی زلزله‌زده‌های سرپل ذهاب، شانه به شانه هم ایستاده‌اند، آنقدر که جا برای سوزن انداختن نیست. چند ساعتی به سال تحویل مانده و «سمیره» شعله گاز پیک‌نیکی را زیاد میکند تا اسپندها بسوزند، تا دودش همه جا را بگیرد، با یک دست گوشه پیراهن بلندش را میگیرد و با یک دست سینی اسپند را و قدم در حیاط میگذارد، در قبرستان.

چشمش در چشم زنان سیاهپوش که روی قبرها خم شده‌اند و با تکان دادن انگشت روی سنگ سیاه، لب‌هایشان هم میجنبد، میایستد. لیلا هم از راه میرسد، زیر قابلمه را کم کرده تا برنج خوب دم بکشد، بوی اسپند و برنجی که در حال پخت است و صدای نوحه و تصویر اشک‌هایی که روی صورت جاری است، صحنه‌ای ناهماهنگ از تلاقی مرگ و زندگی را تداعی میکند. «مهدی» و دامادش، چند شب اول بعد از زلزله را میان قبرها، صبح کردند.

آنقدر وحشت کرده بودند و آنقدر فکر و خیال به سرشان زد که تا صبح نخوابیدند. « چاره نداشتیم، جایی نداشتیم برای خوابیدن. » شب حادثه که هیچ، روز بعدش، بند و بساط را جمع کردند و به امامزاده رفتند. شهر شلوغ بود، همهمه بود، مردم به جان هم افتاده بودند، درگیر میشدند، همه خسته، همه عصبی، خانه‌شان ویران شده بود، عزیزشان مرده بود. امامزاده، جای آرام‌تری بود. «ما جزو گروه اولی بودیم که به امامزاده آمدیم، شب دوم در قبرستان خوابیدیم، نزدیک قبر برادر شهیدم که همان جا دفن شده بود. یک چادر مسافرتی در ماشینم داشتم، بیرون آوردم و خوابیدیم، همه، جا نمیشدیم، تعدادی داخل چادر ماندند و تعدادی بیرون خوابیدند. » محوطه امامزاده، قبرستان شهر است، شهروندان سرپل ذهاب، هر کدام‌شان، یک یادگار در امامزاده دارند؛ امامزاده‌ای که در همان زلزله تخریب شد. روایت «مهدی» از قبرستان خوابی، تلخ است وقتی از شب‌های اول و وحشت ماندن در میان مردگان، میگوید. «شب اول یک جوری بود، خیلی ترسیده بودیم، اما هر طور بود، صبح شد. روز بعدش، پدر و مادرم را فرستادیم کرمانشاه. نمیشد داخل قبرستان بمانند. شرایط خیلی بد بود، نه چادر نه پتو.

حالا نزدیک به ١۵٠ خانواده زیر کانکس و چادر در قبرستان امامزاده احمد بن اسحاق زندگی میکنند، الان آن قسمت بالای امامزاده که جاده خاکی است، نزدیک به ٧٠ خانواده زندگی میکنند اما کل قبرستان، تعداد خیلی بیشتری هستند.» همسایه‌ها، بیشتر همان همسایه‌های قبلی هستند، همسایه‌های چهارراه شهید باهنر؛ خانه قدیمی خانواده مهدی که نزدیک به ۴٠٠، ۵٠٠ متر با امامزاده فاصله دارد. مهدی با دو فرزند ٨ و ۵ ساله زیر کانکس زندگی میکنند، کانکس‌ها حالا دیگر جهنم است از گرمای آفتابی که مستقیم بر سرش میکوبد. مهدی مثل خیلیهای دیگر، خانه خراب شده، خانه و مغازه‌اش تخریب شده و حالا چهار ماهی میشود که منتظر است تا خانه‌ای جدید ساخته شود: « این جایی که ما هستیم، جای پرتی است، خیلی به ما رسیدگی نمیکنند، خیرها آمدند به آنها گفتیم حواس‌تان به مردم اینجا باشد، برای خودم نمیگویم، برای همسایه هایمان که مشکل زیاد دارند، گفتم.» میگوید کانکس را خواهرش از کرمانشاه برایشان فرستاده، وقتی که چادرها را برپا میکردند و پایه‌های کانکس را در زمین میکوبیدند، هنوز جای خالی زیاد بود، حالا پشت هر دیوار، قبری روییده. «بعضی وقت‌ها اینجا خیلی شلوغ میشود، خانواده‌ها بر سر مزار عزیزان‌شان میآیند، حق هم دارند، اما ما چاره‌ای نداریم، اینجا قبرستان شهر است.»گورستان حالا خانه خیلی از قربانیان زلزله است، کسانی که آبان امسال زیر آوار ماندند و جنازه‌هایشان را به این امامزاده آوردند. غروب که رخ میبازد، دل اهالی قبرستان، فشرده‌تر میشود، غربت، آنها را در آغوش میکشد. «بتول» مدیر یک مدرسه متوسطه دخترانه حضرت معصومه (س) است، خانه‌شان پشت بیمارستان شهر بود، سه واحد خانه‌شان، کامل تخریب شد، روزهای اول تاب نیاورد، به کرمانشاه رفت، ٢٠ روز بعدش دوباره برگشت و در امامزاده ساکن شد، نشانی را برادرش داده بود. امامزاده، مرکز شهر است و رسیدن به آن سخت نیست، خیلیها اما شاید همنشینی با زنده‌ها را به همنشینی با مرده‌ها ترجیح دادند و نیامدند، اما خانواده بتول، دیگر جایی جز قبرستان نداشتند.

«روزهای اول خیلی میترسیدیم، ما کی در قبرستان خوابیده بودیم؟ من که مدام گریه میکردم، حالتی از افسردگی به من دست داده بود، هنوز هم همان حالت را دارم، هر روزی یکی را برای دفن میآورند، بچه‌هایمان هر روز شاهد مراسم خاکسپاری هستند، بعضی وقت‌ها در یک روز سه چهار نفر را برای دفن میآورند، صدای گریه‌هایشان که میآید ما هم گریه میکنیم. روزی چند بار برای مرده‌ها، فاتحه میخوانم، چند بار آیه الکرسی میخوانم. دیگر غریبه نیستند.

همین امروز صبح یک جنازه آوردند، درست جلوی خانه ما، خانه که نه، همان کانکس. »«بتول» یک دختر و یک پسر دارد، حال روحی آنها هم خراب است، به آنها سخت میگذرد. «اینجا حتی یک سرویس بهداشتی درست و حسابی ندارد، برایمان ١٢ سرویس بهداشتی و ١٢ حمام صحرایی درست کرده‌اند اما همیشه چندتایی از دستشوییها خراب است، هیچ کس هم رسیدگی نمیکند، حمام صحرایی داریم، اما کثیف است و وقتی بیرون میآییم احساس میکنیم کثیف‌تر شده‌ایم. الان هم هوا خیلی گرم شده، نمیتوان داخل کانکس‌ها ماند. خدا به دادمان برسد، تابستان اینجا جهنم میشود. »

همین چند وقت پیش بود که گروهی آمدند و گفتند آنهایی که داخل حرم امامزاده زندگی میکنند، خارج شوند و به محوطه بیرون امامزاده نقل مکان کنند، خیلیها از آنجا رفتند.

«تا الان کسی سراغی از ما نگرفته، چند باری هلال احمر آمده و برایمان بسته‌های خوراکی آورده. برای تعمیر هر واحد، ۴٠ میلیون وام داده‌اند، که تا الان هفت، هشت میلیون تومانش را واریز کرده‌اند، بقیه‌اش را گفته‌اند که بعدا واریز میکنند، اما مگر آن خانه‌ای که ۵٠٠ میلیون تومان خرجش کرده بودم، با این پول تعمیر میشود، کاش یک جای دیگری برایمان درست کنند.»

فقط همین وام ۴٠ میلیون تومانی نیست، ۵ میلیون تومان هم وام بلاعوض پرداخت شده و شب عید، هلال احمر به سرپرست خانواده‌ها، ٣٠٠ هزار تومان داد، اما آنها میگویند که با این پول‌ها به این زودی خانه‌دار نمیشوند. بتول در قبرستان تنها نیست، پدر و مادر خودش و همسرش و برادرهایش هم همان جا هستند.

زندگی در ناامید‌کننده‌ترین نقطه، هنوز در جریان است، وقتی صدای شُرشُر آب و جرینگ جرینگ ظرف‌های نشسته میآید.

شیلنگ آب، درست بالای سر قبرهاست، جایی نزدیک طناب رخت‌ها. شلوارهای کردی و پیراهن‌های بلند گلدار بالای سر مرحوم حاج سیروس مرادی و همسایه جوانمرگش، آویزان است. «بهاره» ٢١ سال بیشتر ندارد و کانکس‌شان با فاصله چند متر با قبرستان، از روی زمین بالا رفته. خانه‌شان ترک‌های بزرگی از زلزله برداشته، اما از ترس پس‌لرزه‌ها، جرات ندارند وارد خانه شوند، درست مثل خیلیهای دیگر در سرپل ذهاب. «اوضاع طوری است که برخی از خانواده فوت‌شده‌ها برای خواندن فاتحه باید وارد چادر مردم شوند. حتی یکی از خانواده ها شاکی شد و گفت که باید چادر از روی قبر برداشته شود.»

مردم جایی ندارند بروند، وگرنه هیچ کس، راضی به زندگی در قبرستان نیست. «بهاره» دانشجوی حقوق است و بعد از زلزله با خواهرش، برای کودکان، در کانکسی خانه فرهنگ و هنر، ایجاد کرد. آنجا برایشان کتاب میخوانند و بچه‌ها نقاشی میکشند و بازی میکنند. روز برای اهالی، با فاتحه‌های پی در پی، با آیه‌الکرسی تمام میشود. شب برای آنها، رنگی دیگر دارد، در گرگ و میش غروب، ترس است که به دل‌هایشان مینشیند. شب حالا تنها برای مرده‌ها، سوگواری نمیکند، برای ساکنان جدیدش هم، سوگ دارد.

منبع: روزنامه شرق



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.