سبکی تحملناپذیر هستی
چکیده :باور کن گاهی اینقدر احساس سبکی میکردم که موقع رد شدن از خیابون به خودم میگفتم اگه ماشین بهم بزنه، میرم آسمون و دیگه به زمین برنمیگردم! یا این حس مداوم و همیشگی که حس میکنم همهچیز رو دارم خواب میبینم و واقعیت پیرامونم هیچ سنگینی و وزنی نداره.. اگه بخوام حرفم رو دقیق بزنم اینطور میشه که حس میکنم نقاط اتصال و چفت و بستهام به دنیای پیرامون و اطرافیان موقتی و غیرضروریه؛ یعنی میشه این اتصالات رو باز کرد و دوباره بست! البته این اتصالات اصلاً کم نیست، یعنی حس میکنم از نقاط زیاد و نقشهای زیاد و انسانهای زیادی به دنیا وصلم، یعنی تلاش زیادی برای بازی کردن، حرف زدن، ارتباط گرفتن و نوشتن به کار میبرم اما دقیقاً به همین دلیل که حس میکنم این اتصالات قابل باز شدنه همه چیز به نظرم بازی میرسه. البته شاید کسی بپرسه خب اگه این اتصالات از انسان جدا بشه اونوقت چطور میشه؟ یعنی اگه ما نخواهیم بازی کنیم و خودمون رو به نقشها بسپریم، وضعیت چطوره؟ این سئوالیه که نگاه و ادعای من رو با بعضی نگاههای دیگه متفاوت میکنه. یعنی من برعکس نگاههایی که معتقدند انسانها چیزی اصیل و ذاتی درون خودشون دارن که اگه نقشها رو...
کلمه – ضیا نبوی*
سلام، خیلی مخلصم
«فرزان عاشورزاده» هم باخت، اونم توی دو ثانیه آخر بازی، اونم توی المپیک.. باز هم مثل همیشه عصبانیت، انرژی زیاد آزاده شده درون ذهن، میل به ایجاد چیزی خوشایند درون دنیا و تلاش برای تکمیل پروژههای عقبمانده.. ظاهراً حق با مارسل پروسته وقتی که میگه: «برای بدن فقط شادکامی خوب است اما نیروهای ذهن را اندوه پرورش میدهد.» بازی که تموم شد رفتم حمام. یه صندلی زیر دوش گذاشتم و زیر شر شر آب نشستم.. به همبندیام هم گفتم اگه زمان زیادی گذشت صدام کنه چون اینطور مواقع حساب زمان به کلی از دستم در میره.. داشتم به این قضیه فکر میکردم که چرا من به لحاظ احساسی اینقدر با تماشای بازی درگیر میشم.. مثلاً موقع بازی بارسلونا، پرسپولیس یا تیم ملی.. توی المپیک و مخصوصاً موقع تماشای کشتی چنان قلبم میزنه که نه تنها قفسه سینهام که شست پام هم میلرزه!
این قضیهایه که مدتهاست دارم بهش فکر میکنم، اما امروز تصمیم گرفتم تا آخر این فکر برم و برای یه نفر بنویسمش! راستش دیشب که «بهداد سلیمی» باخت، توی تختخواب به همین قضیه فکر میکردم و سر آخر خندهام گرفت، امروز زیر دوش آب هم همینطور، قبلها هم همین وضع بود. خندهام میگرفت چون میدونستم این احساسات و هیجانات هیچ اصالت و وزنی نداره.. یعنی در اوج هیجان یک بازی فقط کافیه به ماهیت اتفاقی و قراردادی این هواداری فکر کنم تا هر احساسی رو از دست بدم. حتی میتونم با کمی فشار و تلقین طرفدار تیم مقابل هم بشم!! من به خوبی میدونم که همه این هیجانات در نهایت فقط تبعات پذیرفتن و فرو رفتن درون یک نقش تعریفشده است و من با کمی تلاش و جابهجائی ذهنی میتونم از این نقش و لوازمش بیرون بپرم، اما چرا اینکارو نمیکنم؟! نمیدونم شاید این سئوال به نظر خیلی مسخره بیاد اما من فکر میکنم پرداختن به اون ما رو به اساسیترین جنبهها و سویههای زندگی وصل میکنه.. اینکه چرا چنین ادعایی دارم، در ادامه با پاسخهایی که سعی میکنم برای این سئوال پیدا کنم، احتمالاً تا حدی روشنتر میشه.
یکی از دلایل تسلیم شدن به چنین هیجان بیبنیادی به نظر من مسئلهٔ زمانه! یعنی بالاخره ما با پدیدهای به نام زمان مواجهیم که باید یه جوری باهاش کنار بیاییم، مسئلهای که البته ما زندانیها بیشتر با اون مواجهیم. ما دلمون میخواد لحظهها رو تا حد امکان با شدت و اشتیاق بیشتری سر کنیم و تماشای یک بازی و رقابتِ پر هیجان حتی اگه هیچ اصالتی نداشته باشه، شیوهٔ خوبی برای مواجهه با زمان به نظر میرسه.
پاسخ دوم اما به نظرم اینه که ما موقع تماشای یک بازی و در لحظهٔ رها کردن عنان احساسات و هیجاناتمون، هیچوقت دچار مسئلهٔ اخلاقی نمیشیم! یعنی برعکس زندگی روزمره و تعاملات هرروزه با انسانهای دیگه که ناچاریم احساسات و هیجاناتمون رو بواسطهٔ تأثیرشون روی دیگران مدیریت کنیم و اتفاقاً این مدیریت احساسات در انسانهای پیچیده خیلی هم کار دقیق و سختیه، در موقع تماشای یک بازی و لحظهٔ هواداری اصلاً به این نکته فکر نمیکنیم؛ یعنی هیچ مرزی به نام دیگری نیست که بخواد محدودهای برای احساساتمون تعیین کنه.
اما پاسخ سوم که به نظرم از همه مهمتره اینه که ما به تجربه درون زندگی میفهمیم که اصولاً چیزی به نام احساس اصیل وجود نداره! یعنی حداقل برای من اینطوره! منظورم از احساس اصیل احساسیه که هرچقدر هم که تلاش بکنی و نقشهای ذهنیات رو تغییر بدی، نتونی از دستش در بری. البته یک سری احساسات اولیهٔ مشترک میان ما و حیوانات هست که در اکثر ما مشترکه مثل درد، گرسنگی، تشنگی و غیره، اما خب، در مورد احساساتی که مشخصهٔ هویت انسانی ماست مثل شعف، شرم، تحیر، عشق و اشمئزاز به نظر من قضیه خیلی قراردادی و بازیشکله؛ یعنی این احساسات تبعات نقشها و بازیهائیه که ما انسانها در طول رشد تمدن بشری درگیرشون شدیم و در ما تا حدی نهادینه شده. شاید اغراق به نظر برسه اما من در طی ده دوازده سال اخیر به جز حدود یکی دو ساعتی که توی قرارگاه منتظر تبعید بودم، زمانی که احساس میکردم زمانه رویِ من رو کم کرده و پشتم رو به خاک رسونده ـ و یکی دو مورد دیگه ـ هیچوقت احساسی رو تجربه نکردم که راهی برای رهائی از اون پیدا نشه! این نکته اصلاً به این معنا نیست که من در همهٔ شرایط سعی میکنم روی احساسات و هیجانم کار کنم، نه! اتفاقاً در خیلی از اوقات همونطور که گفتم فهمِ بیبنیادی و قراردادی بودن احساسم باعث میشه بیشتر بهش تسلیم بشم و بازی کنم، اما باز هم در اون لحظه اون تهِ تهِ دلم خوب می دونم که همه چیز میتونه جور دیگهای هم باشه! این وضعیتیه که من به تبعِ میلان کوندرا دلم میخواد بهش بگم سبک بودن زندگی. راستش اولین مرتبهای که فهمیدم اسم اصلی کتاب میلان کوندرا که در ایران با عنوان «بار هستی» چاپ شده، هست «سبکیِ تحملناپذیرِ هستی» داشتم از دقت و جذابیت این تعبیر ذوق مرگ میشدم! قبلاً هر وقت اسم این کتاب رو توی کتابفروشیها میدیدم، فکر میکردم از همون دست کتابهای اگزیستانسیالیستیه که در مورد دشواری مواجهه با هستی و پذیرفتن مسئولیت انتخاب و تصمیمگیری نوشته شده؛ مضمونی که توی دورهٔ نوجوانی و ابتدای جوانی برام خیلی مهم بود اما کم کم قضیه برام برعکس شده بود، یعنی مشکل دیگه سنگینی بار زیستن نبود، بلکه سبک بودنش بود!! بیبنیاد بودن و بازیوش بودنش بود!! باور کن گاهی اینقدر احساس سبکی میکردم که موقع رد شدن از خیابون به خودم میگفتم اگه ماشین بهم بزنه، میرم آسمون و دیگه به زمین برنمیگردم! یا این حس مداوم و همیشگی که حس میکنم همهچیز رو دارم خواب میبینم و واقعیت پیرامونم هیچ سنگینی و وزنی نداره.. البته میدونم که دارم کمی توی حرفهام اغراق میکنم اما باور کن این حد از اغراق برای بیان اون حجم و شدت احساس لازم به نظر میرسه. اگه بخوام حرفم رو دقیق بزنم اینطور میشه که حس میکنم نقاط اتصال و چفت و بستهام به دنیای پیرامون و اطرافیان موقتی و غیرضروریه؛ یعنی میشه این اتصالات رو باز کرد و دوباره بست! البته این اتصالات اصلاً کم نیست، یعنی حس میکنم از نقاط زیاد و نقشهای زیاد و انسانهای زیادی به دنیا وصلم، یعنی تلاش زیادی برای بازی کردن، حرف زدن، ارتباط گرفتن و نوشتن به کار میبرم اما دقیقاً به همین دلیل که حس میکنم این اتصالات قابل باز شدنه همه چیز به نظرم بازی میرسه. البته شاید کسی بپرسه خب اگه این اتصالات از انسان جدا بشه اونوقت چطور میشه؟ یعنی اگه ما نخواهیم بازی کنیم و خودمون رو به نقشها بسپریم، وضعیت چطوره؟ این سئوالیه که نگاه و ادعای من رو با بعضی نگاههای دیگه متفاوت میکنه. یعنی من برعکس نگاههایی که معتقدند انسانها چیزی اصیل و ذاتی درون خودشون دارن که اگه نقشها رو به کنار بگذارند به اون میرسند، معتقدم که اگه نخواهیم بازی کنیم، هیچی نیستیم!! یعنی هر چه که انسان هست و ویژگی او به شمار میآد، دقیقاً همین نقش بازی کردنه! یعنی در اعماق وجود ما هیچ نقش، احساس، دستور یا قاعدهٔ اصیلی نیست که ما بخواهیم بهش تسلیم بشیم و یا کشفش کنیم! این وضعیتیه که نیچه با تعبیر «سطحی بودن از فرط ژرفاندیشی» بهش اشاره میکنه و میگه: «همهٔ انسانهای عمیق از اینکه توانستهاند همانند ماهیان جهنده در بالای امواج جست و خیز کنند احساس رستگاری میکنند، آنها تصور میکنند بهترین جای هر چیز سطح آن است؛ یعنی بشرهٔ آن.» میخوام بگم حتی توی قویترین احساساتی که ما رو تسخیر میکنه، حدی از تصمیم و اراده هست و این اختیاریه که اتفاقاً اگه روش کار بشه، سهم و نقشش به مقدار غیر قابل باوری گسترش پیدا میکنه.. گاهی به خودم میگم به خاطر علاقهام به همین نحوهٔ نگاهِ سبک به زندگیه که اینقدر از کارتون خوشم میاد؛ آخه توی کارتونها دنیا خیلی سبک و قابل دستکاریه، یعنی نقش اراده و خیال انسانها خیلی اونجا پررنگه.. و باز هم احتمالاً به همین دلیله که نتونستم اونقدرها که تو از کتاب «گفتگو در کاتدرال» خوشت اومده، ازش خوشم بیاد.
درسته که کتاب به لحاظ فرم و نحوهٔ روایت خیلی قشنگه اما شخصیتهای اون به طرز دردناکی محصول وضعیتها و به فنارفتهان! یادمه بهت گفتم کتاب زیادی واقعگرایانه است، اما احتمالاً توضیحم غیر دقیق بوده، منظورم بیشتر این بود که کتاب دچار نوعی ناامیدی و یأس عجیب و غریبه و در هیچ جای کتاب نمیشه کسی رو پیدا کرد که بر موقعیتش غلبه کرده باشه. البته شاید قشنگی و دراماتیک بودن داستان هم به همین برگرده اما خب حداقل میتونم بگم اون قسمت شخصیت و وجود من که قهرمان بودن رو دوست داره، نمیتونه خیلی با چنین داستانی همراه بشه. قهرمان بودن نه در معنای مبتذل و کلیشهایِ قضیه که دست آخر همهچیز رو درست میکنه و همه رو نجات میده، نه! بلکه منظورم اون چیزی از جنس خلاقیت، امید، صبر، خیال و اراده است که هنگام افتادن درون بازیهای زمانه در نهایت خروجی متفاوتی از اونچه که پیشاپیش قرار بود بیرون میده. برای مثال شخصیتهای داستانهای داستایفسکی اگرچه همیشه درون فلاکت و بدبختی سر میکنند و عاقبت به خیر هم نمیشن اما به یک معنا همهشون قهرمانند؛ یعنی تقریباً همهشون مواجه با بیبنیادیِ زندگی، در آستانهٔ انتخاب و تصمیمِ غیر قابل پیشبینی و دچار کشمکشها و کلنجارهای درونی زیادند که اصلاً نمیشه حدس زد چند صفحه بعد چه کاری ازشون سر میزنه!! حتی شخصیت کیریلوف توی «جنزدگان» اینقدر درگیر مسألهٔ انتخاب و اراده است که میخواد بدون هیچ دلیل یا بهانهای خودش رو بکشه فقط برای اینکه به خدای فرضی ثابت کنه حق انتخاب داره و بازیخوردهٔ تقدیر نیست! البته احساس من اینه که خود داستایفسکی علیرغم این نگاه اگزیستانسیالیستیاش و نقشی که برای اراده و تصمیم قائله، همچنان به دنبال نوعی اصالت و حقیقت میگرده و همینه که داستاناش رو علیرغم غیر قابل پیشبینی بودن به شکلی تراژیک درمیاره. اما به نظر من تنها کافیه این جستجو برای پیدا کردن حقیقت و اصالت در اعماق هستی و زندگی رو تعطیل کنیم، تا زندگی شکل سبک و بازیگونش رو به خودش بگیره. گرچه ممکنه کسی بگه تشبیه زندگی به بازی خیلی بیاحترامی به زندگی و ندیدن پیچیدگیهای اونه اما به نظر من اینطور نیست. تقریباً همه بازیها هم قاعده دارند هم نیاز به صرف انرژی، هم برنده و بازنده، هم بازی زشت و زیبا، هم بازی جوانمردانه و اخلاقی، هم امکان ارتقاء و تکامل در بازی، و هم داور و قاضی.. یعنی حس میکنم ما بواسطهٔ مفهوم بازی بهتر از هر تعبیری میتونیم پیچیدگیهای زندگی رو شرح بدیم. حتی مفاهیم دشواری مثل شرافت، اخلاق، هنر، عدالت و… رو میشه توی تعبیر بازی گنجوند. باور کن گاهی اوقات که به صحبتهای مربیهای بزرگ فوتبال دنیا گوش میدم، حس میکنم این افراد درک موجهتر و سرراستتری از فیلسوفها نسبت به زندگی دارند. خاصه اون دسته از فیلسوفهایی که معتقدند وظیفهٔ فلسفه تلاش و جستجو برای کشف حقیقت ازلی و ابدیه، جزو اون دسته از خودفریبانی هستند که ناتوانی یا عدم مهارتشون در بازی کردن رو با بیارزش شمردنِ بازی جبران میکنند و باز هم به قول نیچه «خواست حقیقت به مثابه ناتوانی خواست آفریدن [است].»
بگذریم. بگذار به اول نامه برگردم و حرفهام رو مرتبط کنم. ادعای من اینه که فکر کردن به تجربهٔ تماشای یک بازی و تأثرات قراردادی و بیبنیاد ناشی از اون، میتونه عامل بصیرتبخشی در مورد زندگی ما باشه، چراکه زندگی ما آدمها هم به همین قیاس سبک، بیبنیاد و بازیشکله. گرچه خیلیها چنین تعبیری رو نشانهٔ پوچی و نیهیلیسم میدونند اما من به شخصه با چنین قضاوتی مخالفم. آره، زندگی بیمعناست، اگه بازی کردن بیمعناست!! اما بازی بیمعنا نیست؛ اینکه ما نمیتونیم هیچ دلیل عقلانیِ متعارفی برای بازی کردن پیدا کنیم، نمیبایست ما رو به این نتیجه برسونه که بازی بیهوده است. اکثر آدمها به این دلیل مشتاق بازی کردنند که در اون احساس مهارت یا توانائی میکنند و یا اینکه امیدوارند در طی بازی به تجربه یا موقعیتی برسند که محظوظ بشن و یا اینکه به واسطهٔ اون بر دیگران پیشی بگیرند.. به هر حال در این بین به نظر میرسه کمتر کسی باشه که دلایلی ذاتی برای اهمیت و معنای بازی داشته باشه. کلاً آدمها برای بازی کردن و یا ادامه دادن به اون نیاز به یک توجیه فلسفی در مورد اهمیت و ارزش بازی ندارند و به همین قاعده، زندگی کردن هم به نظر من نیاز به یک معنای ذاتی و حقیقی نداره؛ اونچه که در این بین لازم و ضروری به نظر میرسه، امیدواریه!! واسه همینه که خیلیوقتها حس میکنم ورزش کردن برای امثال ما که بیشتر وقتها با ذهنمون مشغولیم، مهمتر از کتاب خوندنه! ما خیلی از اوقات از اهمیت بدن و انرژی جسمی و تأثیرش در نحوهٔ فکر کردن غافلیم. اصولاً اهالی فرهنگ زیاد دچار این وسوسه میشن که به بدن و جسمشون کممحلی کنند و یا اینکه ورزشکارها رو آدمهایی سطحی و مبتذل به شمار بیارن! برای ما تنها ورزشکارهایی محترم به شمار میآن که بادغدغه یا فرهیخته باشن، اما هیچکس نمیپرسه که آیا روشنفکرهای ما هم بدن و جسم سالمی دارند؟ واقعاً چه تعداد از اهل فکر و اندیشهٔ ما مشتاق پناه بردن به مواد مخدرند؟ یه بار مطلبی نوشتم به عنوان بصیرتهای یک بیماری و تجربهٔ یک بیماری و تأثیر ضعف عجیب ناشی از اون رو روی ذهن و احوالاتم تحلیل کردم. حالا اگه همهٔ آدمهای دنیا هم مخالف باشند من نظرم اینه که ویژگیهای جسمی ما حتی در فلسفهٔ زندگی و نوشتهها و باورها و حتی آرمانهای ما هم تأثیرگذاره! نمیدونم مقصودم رو رسوندم یا نه، میخوام بگم بیاهمیت قلمداد کردن اونچه که در سطح میگذره و پر و بال دادن به این پیشداوری که عمق مهمتر از سطحه یا باطن باارزشتر از ظاهره یا ذهن مهمتر از جسمه چقدر میتونه ما رو دچار کور ذهنی بکنه! خاصه مهمتر از همه این قضاوت که حقیقت مهمتر از مصلحته به نظر من یکی از بدترین پیشداوریهائیه که بشر دچارش شده!
بگذریم. در برابر همه اونچه که تا حالا گفتم انتقادهای زیادی رو میشه مطرح کرد، اما دو تا از این انتقادها از نظرم خیلی مهم و قابل اعتناست و لازمه بهش جواب داده بشه. اول اینکه آیا این نوع نگاهِ سبک و بازیوش به زندگی ما رو نسبت به مقولهٔ اخلاق بیتوجه نمیکنه و باعث نمیشه که دیگران رو رعایت نکنیم؟ یعنی اگر هیچ دلیل و بنیادی برای اخلاقی زیستن وجود نداره، چرا ما باید اخلاقی باشیم؟.. و این سوالیه که به نظر من دغدغهٔ شریفی پشتشه گرچه از پیشفرضِ غلطی آغاز میکنه؛ پیشفرضی که معتقده ما برای اخلاقی بودن نیاز به یک بنیاد و اساس داریم؛ چیزی مثل حکم الهی، قانون فطری، ضرورت سعادتمندی و حرفهایی از این قبیل. اما من این پیشفرض رو نمیپسندم. کی گفته اگه ما اخلاق رو نوعی قراردادِ بازی اجتماعی بدونیم و هیچ ذاتی براش قائل نباشیم، بیاخلاق میشیم؟ البته اگه اخلاق رو به مثابه رعایت یکسری اصول و قواعد در زندگی بدونیم، اون وقت نوع نگاه ما به زندگی با چنین اخلاقی سازگار نیست، اما اگه اخلاقی بودن رو در حد ملاحظه کردن دیگری بفهمیم، اونوقت به نظر من اخلاقی بودن با بازی انگاشتن زندگی از سر سازگاری درمیاد. همونطور که ما در هنگام بازی در اغلب اوقات شرایط رقبا و همبازیهامون رو لحاظ میکنیم و به قواعد جوانمردی در بازی معمولا پایبندیم، در زندگی هم به نظر من همین روال جریان داره. یعنی پیامبرانی که احکام الهی اخلاق رو برای بشر آوردند، یا فردی مثل کانت که اخلاق رو در ذات آدمی جستجو میکرد و یا ارسطو که اخلاق رو نوعی فضیلت در مسیر سعادتمندی بشر به شمار میآورد، چیزی از جنس ذات اخلاق رو برای ما کشف و عرضه نکردند، اونها فقط بهانههای بیشتری برای اخلاقی بودن به دست ما دادند! اونها هم جزئی از پروژهٔ رشد و تطورِ پیچیده و نامنظم تاریخ بشر بودند که هر بار بازیهای پیچیدهتر و نقشهای متنوعتری رو برای ما مهیا میکردند و آداب کنار اومدن با این نقشها رو برای ما صورتبندی و مفهومپردازی میکردند.
اینها رو گفتم تا نشون بدم بین بازی انگاشتن زندگی با اخلاقی بودن هیچ تناقضی وجود نداره و اگه ما برای اونچه که شرافت و انسانیت به شمار میآریم، هیچ بنیاد و دلیل عقلانی و یا متافیزیکی نداشته باشیم، چیزی از ارزش و کارآمدی این مقولات کم نمیکنه. در واقع اخلاق اون گوهر اصیل و بیهمتایی نیست که در زیر آوارهای تاریخ و زندگی بشر دفن شده و میبایست نجاتش داد، بلکه بیشتر شبیه علم جواهرسازیه که از بشر اولیه و اون سنگها و استخوانهایی که به خودشون آویزون میکردند شروع شده و به جواهرات ظریف و شکلیافته و تحیربرانگیزِ امروز تغییر شکل داده. کوتاه اینکه ما اخلاق رو پیدا نمیکنیم، بلکه میسازیمش. به همین دلیل از نظر من، انسانهای خوش اخلاق قبل از هر چیز یک هنرمند هستند!
اما انتقاد دومی که به حرفهای من وارد میشه و برای من مهمه اینه که بکار بردن تعبیر بازی برای زندگی به نوعی حمل بر دمدستی بودن و سادگی زندگی و جهان میشه و این چیزیه که اصلاً مقصود من نیست. یعنی من اصلاً دوست ندارم جزو اون آدمهای سطحیاندیشی دستهبندی بشم که فکر میکنند دنیا ماشین پیچیدهایه که قوانینی اون رو به کار میاندازه و هیچ چیز تحیربرانگیز و شگفتآوری در هستی وجود نداره. اتفاقاً من شدیداً به عرفائی که نسبت به هستی و وجود متحیرند ارادت دارم و حتی اگه همه آدمهای دنیا متفقاً بگن این دنیا چیز ساده و مسخرهایه، من به رازآلود بودن هستی شهادت میدم. من ایمان دارم که وجود داشتن تا سر حد جنون امر شگفتآور و رازآمیزیه اما نسبت به همهٔ کسانی هم که فکر میکنند که این راز رو کشف کردهاند مشکوکم. از نظر من دنیا هیچ حرفی برای گفتن به ما نداره و اونهایی که ادعای واسطهگری در این بین رو دارند، دچار سوءتفاهمند! همه حرفها، اندیشهها، پیامها و گفتارها در نهایت محصول بشری و انسانیاند. در برابر اعجابِ بودن و وجود داشتن، ما وظیفهای جز مبهوت بودن نداریم.
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
بعدالتحریر: شرمنده این نامه رو بیدقت و یک نفس نوشتم، وقتی خواستم بازنویسیاش کنم، دیدم جفنگ زیاد گفتم و خواستم بندازمش دور اما لحظات آخر حیفم اومد، گفتم بهتره بفرستمش و سفارش کنم که جدی نگیری این چرندیات رو…
*ضیا نبوی دانشجوی محبوس در زندان سمنان مرداد ماه سال گذشته این نامه را برای یکی از دوستان خود در زندان اوین نوشته است
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085