خاطراتی از روزی که دین را دام کردند
چکیده : واقعیت چند سالیه هر وقت حرف ولنتاین میشه یاد بیست پنج بهمن هشتاد و نه می افتم. روزی که با رفیق خوبم تصمیم گرفتیم به دعوت میر مظلوم به راهپیمایی علیه ظلم بریم. نیرویهای امنیتی موتوری که سوارش بودیم رو گرفتن و چراغاشو خورد کردن. صاحبش فرار کرد. یهو یه پیرمرد بسیجی که بیسیم داشت جلومون رو گرفت گفت من معذرت میخوام پسرم. قرار نبود این جوری بشه...
واقعیت چند سالیه هر وقت حرف ولنتاین میشه یاد بیست پنج بهمن هشتاد و نه می افتم. روزی که با رفیق خوبم تصمیم گرفتیم به دعوت میر مظلوم به راهپیمایی علیه ظلم بریم.
قدم به قدم شهر نیروهای امنیتی بودن. انگار حکومت نظامی بود. در میدون های اصلی شهر موتور سواران در حال فیلم گرفتن از مردم بودن. یواش یواش سیل جمعیت زیاد میشد و صدای شعارها بلند شده بود. مامورین امنیتی در خط ویژه بی ار تی با موتورهاشون و در دسته های چند ده تایی و با دور موتور بالا حرکت می کردند و جو رعب و وحشت غیر قابل وصفی رو درست کرده بودن. کم کم اشکآورها هم شلیک میشدند. حلقه محاصره تنگ شده بود و مردم رو تو پیاده رو ها گیر انداخته بودن. خیابون ها رو به سمت میدون انقلاب و آزادی بسته بودن. بسیجی ها از حفاظ های اهنی پیادهروها بالا رفته بودن و با باتوم هاشون به میله ها میزدن تا ترس ایجاد کنند.
ما هم پیاده روی چهارراه ولیعصر گیر کرده بودیم. ناگهان موتورهای گارد ویژه زدن وسط جمعیت و شروع کردن به کتک زدن زن و مرد و پیر و جوون. صورتشون رو پوشونده بودن. شاید عده ای از ترس شناخته نشدن و خیلی هاشون هم از روی خجالت. یکی از موتوریها با چرخ جلوی موتورش اومد رو پای من و راکب با پوتین گندش زد روی بالای زانوم و یقه کاپشن سبزمو گرفت. برگشتم که فرار کنم با باتومش زد پشت کمرم. شانس آوردم به سرم نخورد. یه باتوم هم زد تو دست دوستم که از شدت ضربه باتومش شکست. جفتمون فرار کردیم.
هر چند رفیقمو گرفتن بعدا که شانس آورد تونست فرار کنه در نهایت. تو کوچه پس کوچه ها یکی از گاردهای ویژه با اون هیبتش داشت به مردم می گفت که به سمت آزادی نرید که می گیرنتون. بغض از زیر اون ماسک سیاهی که رو سرش بود هم مشخص بود. ولی از سر کنجکاوی رفتم تو خیابون آزادی تا وضعیت رو ببینم. هیچ وقت یادم نمیره اون صحنه انگار میدون جنگ بود. دود حاصل از اشک اور خیابون رو گرفته بود. نیرویهای امنیتی موتوری که سوارش بودیم رو گرفتن و چراغاشو خورد کردن. صاحبش فرار کرد. یهو یه پیرمرد بسیجی که بیسیم داشت جلومون رو گرفت گفت من معذرت میخوام پسرم. قرار نبود این جوری بشه. فکر کنم منظورش این بود ما وقتی انقلاب کردیم فکر نمی کردیم یه روزی اینجوری بشه. کمی جلوتر یه زوج رو که احتمالا برای جشن روز عشق اومده بودن بیرون رو گرفتن. دختره رو جلوی پسره زدن و برعکس. بالاخره رسیدم میدون آزادی و سوار تاکسی شدم. کسی حرفی نمیزد. یهو راننده ضبط رو روشن کرد و یهو اهنگ بزن باران حبیب پخش شد.
حالا روز عشق برای من فقط یادآور اون روزهای تلخه.
به یاد شهدا صانع ژاله و محمد مختاری
یک شهروند
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085