خواب اروند، زیارت عاشورا و شب عملیات کربلای۴
چکیده : دیدن صحنه شهادت فرمانده گردان ثارالله، شهید ستوده در معبر شهید صبوری، در کنار جاده معروف به شیشه از منطقه شلمچه، برای افرادی مانند من که اولینبار در عملیات شرکت میکردند، استرسی وصفناشدنی داشت. نگران اینکه سرانجام کار چه خواهد شد؟ بیشتر بچههای گردان در گیرودار رگبار گلولهها و صدای یکنواخت تیربار که لحظهای هم قطع نمیشد و معبر شهید صبوری را مورد هدف قرار داده بود، شهید شدند...
شبی بهیادماندنی بود. حرکت بهسوی خطمقدم، شوق و اشتیاق پیروزی، بیتاب برای رسیدن به معشوق و شیرینی شهادت را چشیدن که افسوس نصیب ما نشد. حرکت در ستون، آن هم در شبی به روشنایی روز، آسمان پر بود از منورهایی که بهوسیله هواپیما و توپخانه دشمن بیمحابا شلیک میشد. درگیری غواصها با نیروهای عراقی و مواجهه با سنگرهای خالی از نیرو، حبس نیروهای پیاده در معبرهای مین، شهادت دوستان، فرمانده گردان، فرمانده گروهان، فرمانده
دسته و…
دیدن صحنه شهادت فرمانده گردان ثارالله، شهید ستوده در معبر شهید صبوری، در کنار جاده معروف به شیشه از منطقه شلمچه، برای افرادی مانند من که اولینبار در عملیات شرکت میکردند، استرسی وصفناشدنی داشت. نگران اینکه سرانجام کار چه خواهد شد؟ بیشتر بچههای گردان در گیرودار رگبار گلولهها و صدای یکنواخت تیربار که لحظهای هم قطع نمیشد و معبر شهید صبوری را مورد هدف قرار داده بود، شهید شدند. فاصله بین خط خودی و نیروهای عراقی کمتر از هزار و ۳۵۰ یا هزار و ۱۵۰متر بود، باید میرفتیم و از نهر خین عبور میکردیم و با نیروهای عراقی درگیر میشدیم و سپس به سنگرهای «ب» شکل و «ن» شکل میرسیدیم، همانجا بود که کار اصلی بچهها شروع میشد.
به دلایلی که اشاره شده و اینکه عملیات لو رفته بود، امکان هرگونه تحرک از بچههای غواص گرفته شد، نمیتوانستند خط اول را بشکنند زیرا بهجز تعداد بسیار اندک، کسی در خط نبود. از دور تمام خط خودی، معبرها و حتی خط و خاکریز خود عراقیها از سوی تیربارهای گرینوف و تکلول، دولول و چهارلول ضدهوایی و تیربار دوشیکا زیر آتش بود، با خمپاره و توپخانه اقدام به آتشباری خط و خاکریزی خودشان کردند. شب غریبی بود، تنها صدای ناله و فریاد، صدای «یا حسین»، «یا زهرا» و «یا علی» بود که شنیده میشد. در معبر برای لحظهای ستون از حرکت ایستاد و همه نشستند، کنار من، رزمندهای روی زمین افتاده بود، در تاریکی شب که در زیر منورها مانند روز روشن شده بود، دیدم تمام وجودش خونی است، با پنجههای خودش روی گل و لای و زمین معبر چنگ میزد و تنها صدایی که از او میشنیدم «یا زهرا» بود. از درد هیچ نمیگفت، فریاد نمیزد، فقط با آه و سوز میگفت «یا زهرا» و با پنجههای خود روی زمین چنگ میکشید. ستون به سمت جلو حرکت کرد، در کنار معبر و در جاده بیشتر بچههای گردان ثارالله، جندالله و نصرالله که گردانهای خطشکن لشکر پنج نصر بودند، زخمی یا شهید شدند. از سنگرهای کمین نیروهای عراقی که قبلا بهوسیله غواصها نابود شده بود، عبور کردیم. فرمانده گردان، شهید حسن ستوده با نیروهای خود، درحالیکه داشت با بیسیم با قرارگاه صحبت میکرد، همچنان جلو میرفت.
ناگهان صدای گلوله خمپاره آمد، احساس سوزشی در سرم کردم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم، دیدم به اندازه چهار انگشت، سرم سوراخ شده، از آن خون سرازیر شد، همانطور که سرم پایین بود، دیدم سینهام میسوزد و تازه فهمیدم که ترکش خمپاره پس از اصابت به سرم، به درون یقه و پیراهنم رفت و همینطور رفت پایین تا از پاچه شلوارم روی زمین افتاد و صدایی جز آن را شنیدم. سرگرم پانسمانکردن سرم شدم، بهخاطر وجود کلاه آهنی که داشتم، جلوی سرعت ترکش گرفته شده بود و آسیب زیادی ندیدم، فقط پوست و گوشت سرم مقداری خراشیده شد. در همین اوضاع و احوال بودم که شنیدم فرمانده گردان شهید شد و جنازهاش را به عقب برمیگردانند. مقداری جلوتر رفتم، هرچه بیشتر پیش میرفتم از تعداد نیروها کمتر و تعداد شهدا و مجروحان بیشتر میشد. در مقابل معبر بهصورت ضربدری دو عدد تیربار بود که نوک معبر را هدف گرفته بودند و مداوم به معبر شلیک میکردند، امکان هرگونه تحرکی را گرفته بودند و تلاش برای خاموش و نابودکردن آن نبود. نمیدانم که چطور و چگونه این دو تیربار لحظهای قطع نمیشد، لحظهای فکر کردم آیا نیاز به تعویض قطار فشنگ ندارند؟ آیا با توجه به شلیک مداوم، لوله آنها داغ نمیکند؟ آیا گیر نمیکنند؟ در همین اوضاع و احوال، از لای نیزارهای دو طرف جاده و معبر، یک نفر غواص آمد و گفت که میرود تیربار را خاموش کند اما نه تیربار خاموش شد و نه آن غواص برگشت.
صدای خمپاره ۱۲۰میلیمتری را شنیدم، سریع دراز کشیدم، ناگهان تمام دردهای دنیا سراسر وجودم را فراگرفت، در ناحیه کمر احساس سوزش و درد شدیدی کردم، با توجه به اینکه روی شکم خوابیده بودم، چنان قوسی به کمرم دادم که الان وقتی فکر میکنم، میگوییم باید با آن قوس کمرم میشکست، چشمانم سیاهی رفت، درد تمام وجودم را گرفته بود، شروع کردم به گفتن شهادتین، چندباری که گفتم دیدم خبری نشد و کسی نیامد و همچنان صدا فقط صدای توپ و گلوله است.فهمیدم شهادت به همین راحتی نیست که نصیب هر کسی شود، لیاقت و دعوت میخواهد که ما نداشتیم. در همان حالت که دراز کشیده بودم چفیهای را که دور گردنم بود درآوردم و پیراهنم را بالا زدم و روی محل اصابت تیر بستم.
بعدها در زمان اسارت فهمیدم که گلولهای دوزمانه به پهلوی سمت راستم اصابت کرد و نزدیکی نخاع و ستون فقرات به فاصله حدود دو سانتی منفجر و مابقی گلوله از روی نخاع پس از جاماندن مقداری ترکش و تکههای آن خارج شد. به نظر من این یک امداد الهی بود و دوستان و رزمندگانی که میدانند تیر دوزمانه چیست، درک میکنند که موجب قطعشدن نخاع و ستون فقراتم نشده بود و در آنجا بود که به قدرت لایزال و عنایت حضرت حق به خوبی واقف شدم و درک کردم. بههرحال، در همان حالت که دراز کشیده بودم و توان حرکت نداشتم، یکی از بچهها هم که اسمش یادم نیست در مقابل من دراز کشیده بود، موقعیت ما در آن حالت مانند T انگلیسی بود، متوجه شدم او هم زخمی شده است، در سمت راستم و در کنار معبر، در یک گودال کوچک، شهید پیرعلی جوانمرد از بچههای رزمنده قوچان، به دلیل موج انفجار شدید و اصابت ترکش افتاده بود، ایشان بعدها در بند چهار اردوگاه تکریت ۱۱ در ماه سوم اسارت به شهادت رسید.
به دلیل ضعف و خونریزی، خوابم برده بود که از صدای ناله بیدار شدم، رزمنده مجروح با ناله و خواهش تقاضای آب میکرد و هرچه میگفتم آب برایت خوب نیست قبول نمیکرد، دلم سوخت قمقمه را درآوردم و به لبانش نزدیک کردم، جرعهای در گلوی خشکش ریختم و قمقمه را دور کردم اما باز با التماس و خواهش میگفت که دارد میسوزد و تشنه است و کمی دیگر به او آب بدهم، مقاومت کردم و دوباره خواب، مرا احاطه کرد. چشمانم را که باز کردم، هوا گرگومیش بود، در همان حالت درازکش و درحالیکه نمیدانستم قبله کدام سمت است با ایما و اشاره نماز صبح را خواندم، رزمنده مجروح را که در مقابل من بود صدا زدم، پاسخ نداد، متوجه شدم شهید شده است، ناراحت شدم که چرا دوباره به او آب ندادم. در حال بررسی اوضاع و احوال بودم، دیدم کسی نیست و فقط صدای آهوناله میآید، صدا متعلق به مجروحانی بود که مابین شهدا افتاده بودند.
چند نفر به سمت نیزارها حرکت کردند و به طرف خط خودی برگشتند. در همین زمان ناگهان صدای گلوله و رگبار شنیده شد، نامردها شروع کردند سطح معبر و جادهای را که پر از مجروح بود به رگبار بستند. انسان، زمانی که روی زمین دراز میکشد، ۲۰ یا ۳۰سانتیمتر ارتفاع دارد، آنها با تیربار، ۳۰ سانتی زمین را هدف قرار دادند که اگر کسی هم زنده مانده است، مورد هدف قرار بگیرد و شهید شود. اگر آن شهید بزرگوار در مقابل من نبود، شاید دهها تیر از مغز سرم عبور میکرد و از انتهای بدن من خارج میشد. صدای وزوز گلوله از کنار سر و گوش من رد میشد و من چنان خودم را به زمین چسبانده بودم که حتی امکان نفسکشیدن را از خودم گرفته بودم. در همه این لحظات، ترس به سراغم آمده بود، بعد از حدود نیمساعت تیراندازی، تمام جاده و معبر در سکوتی محض و خوفناک فرورفت و فقط گاهی صدای تکتیرهایی میآمد. بوی خون و گوشت سوخته و ناله بود که به گوش میرسید. نگاهی به سمت راست کردم، شهید پیرعلی جوانمرد در گودال بود و تکان میخورد و فقط ناله ضعیفی از او به گوش میرسید و از اینجا بود که خوابی که در اروندکنار و در زیارت عاشورا دیده بودم، تعبیر شد؛ یعنی اسارت.
از خاطرات سیدمحسن حیدری، بسیجی لشکر ۵ نصر خراسان، گردان ثارالله
منبع: وقایع اتفاقیه
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085