طالقانی مظهر مهر و مدارا
چکیده : وی دین را رهایی و شادی و زیبایی میدانست؛ از خون و خشم و خشونت و نفرت بیزار بود، طالقانی به رهایی و آزادی دلبسته بود و سودای سرِ بالا داشت...
غلامرضا امامی
ز آنکه از قرآن بسی گمره شوند
زان رسن قومی درون چه شوند
این رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود.
«حضرت مولانا»
سر پیچشمران، اولین بنبست خانه او بود؛ خانه دل ما. خانه طالقانی، آیتالله طالقانی.
از خانه که بیرون میآمدیم، به خیابان انقلاب میرسیدیم. دست راست «میدان امامحسین» بود و دستِ چپ ادامه خیابان به «میدان انقلاب» میرسید و در پی آن «میدان آزادی»…
در خزینه خاطره چه یادها که از این خانه رویاروی دل و دیدهام باز مانده… برخی را در سالگرد پروازش بازمیگویم… در دیده و دل من «طالقانی» رنگینکمانی بود از نقشها و رنگها اما آنچه در او رخ مینمود رنگ مهربان آبی آسمانی وی بود و رنگ سبزِ شاد زمینیاش. آبان ۴۶ را خوب به خاطر دارم؛ آقا و زندهیاد مهندس بازرگان از زندان آزاد شدهاند؛ شب به جلال زنگ میزنم، خوشحال میشود و میگوید با هم به دیدارشان برویم. فردا ساعت ٩ صبح دوراهی قلهک… و فردا روز خوب و خوشی بود… نخست به خانه زندهیاد بازرگان میرویم؛ اول ظفر، خانهای پر از گل. جلال را معرفی میکنم، بازرگان با چهرهای مهربان در آغوشش میگیرد و از کتاب «خسی در میقات» سخن به میان میآورد که در آن جلال به «خانه مردم» مهندس اشاره کرده و نوشته است سابقا استاد دانشگاه و فعلا زندانی سیاسی. بحث به «مصدق» میرسد، نام بلند او سیمان وساروجی است و مهندس از جلال میخواهد دست به کار شود و علل شکست نهضت ملی را پی بگیرد؛ و جلال از کتاب «مالکم ایکس» سخن به میان میآورد که او را نخست شگفتزده کرده است؛ بنا میشود که کتاب را به مهندس برسانم؛ و دو روز بعد کتاب در دستهای مهندس است با حاشیههای فراوان که جلال به فارسی بر کتاب نوشته است. با جلال راه میافتیم به سوی پیچشمران، به خانه آقا… به خانه که میرسیم… جمعی جمعاند؛ در راه جلال میگوید زادگاه من اورازان است و زادگاه آقا گیلیرد…دو روستا نزدیک هم، در طالقان. ما منسوبیم. در خانه آقا سخن از نامه جلال میرود درباره اسرائیل، آن نامه در «بارو» نشر یافت؛ نشریهای به یاری بامداد و رؤیایی و به سردبیری سیروس طاهباز- پس از نشر این نامه نشریه توقیف شد- دیدار جلال با آقا صمیمیتر است و گرمتر…
دی ۴۶: غلامرضا تختی درگذشته است؛ مردم به سوگ او در مسجد فخرالدوله گرد آمدهاند. به آقا تلفن میزنم میگوید بیا با هم برویم، صبح به خانهاش میروم و پیاده در خدمتش به راه میافتیم به سوی دروازه شمیران… در مسجد غلغله است، مردم که وی را میبینند راه باز میکنند و آقا داخل مسجد میرود و خود صاحبعزا میشود… تنها روحانی اوست که به مسجد آمده است و خطیب مجلس. پس از ختم، زندهیادان مهندس حسیبی و دکتر حمید عنایت به دیدار آقا میآیند و مردمان به تسلا… .
مهر ۴٩: جمال عبدالناصر درگذشته است، میدانستم که آقا را به وی مهری عمیق است؛ در خدمتش از پیچشمیران پیاده راه میافتیم، حاج صادق هم هست یار وفادارش. مقصد سفارت مصر است در خیابان قوامالسلطنه. به سفارت که میرسیم «سمیع انور»، سفیر مصر، به استقبال میآید و آقا در دفتر یادبود متنی کوتاه مینگارد و خبر میدهد که در مسجد هدایت شب جمعه به سوگ ناصر مینشیند؛ در راه به من میگوید همسر ناصر از تباری ایرانی است و اصفهانی و ناصر دوستدار مصدق و ایران بود و در سخنرانیها همیشه میگفت من المحیط الاطلسی الی الخلیج الفارسی، بر واژه خلیج فارس تکیه میکند. ناصر دوستدار شیعه بود و به کوشش وی بود که «دارالتقریب» به همت علامه محمدتقی قمی پاگرفت و شیخ شلتوت، مفتی الازهر، فتوای به رسمیت شناختهشدن شیعه را صادر کرد… و امام موسی صدر دوست و دوستدار ناصر است.. .
آذر ۵٠: آقا در خانه محصور است، جز فرزندان کسی حق ندارد به وی سر بزند، پاسبانی مأمور است… هوا سرد شده… آقا به مشهدی ابراهیم زنگ میزند که مقداری هیزم فراهم کند و در وانتی به خانهاش بفرستد. اسماعیلآقا، فرزند مشهدی ابراهیم، مقداری هیزم فراهم میآورد؛ وانت به در خانه که میرسد پاسبان سر میرسد و میگوید اجازه نمیدهم که نه تو به داخل خانه بروی و نه هیزم را خالی کنی… جروبحث بالا میگیرد… آقا که صدا را میشنود، پنجره طبقه بالا را میگشاید و داستان را درمییابد… رو به پاسبان میکند و میگوید: سرکار! خانه من گرم است، بخاری نفتی به راه، این هیزمها برای توست که شبها روشن کنی و گرم شوی و سرما نخوری… و پاسبان میگرید… .
٢٩ آذر ۵٠: آقا به بافت تبعید میشود همراه مأموری… در راه ماشین میایستاد و آقا در بیابان و صحرا قدم میزند اما مأمور در پی او نیست، مدتی میگذرد و آقا برمیگردد؛ رو به مأمور میکند و میگوید:
– سرکار چطور مرا تعقیب نکردی، شاید من فرار میکردم و تو را به این گناه اعدام میکردند.
مأمور چنین میگوید:
– آقا به جدم قسم، اگر شما فرار میکردید و مرا اعدام میکردند، افتخار میکردم.
– آقا در خانهای کوچک در بافت سکنی میگزیند، پاسبان مراقب را قرآن میآموزد، به ساواک گزارشی نمیرسد. پاسبان شیفته آقا میشود و سخن از فقر مردم در سوزوسرمای زمستان به میان میآورد و آقا پولی در اختیارش میگذارد که به نیازمندان برساند.
احمد خرازچی در ژاندارمری به خدمت آقا درمیآید… انقلاب که پیروز میشود، احمد خرازچی به توصیه آقا فرمانده ژاندارمری کرمان میشود… .
بهمن ۵٧: انقلاب پیروز شده است، باز هم خانه آقا ملجأ و مأوای مردمان است. در میان جمع، آقا چشمش به استوار ساقی زندانبان شهره قزلقلعه میافتد، از او میپرسد چه میکنی، میگوید برکنار شدهام و بیچاره… آقا دستور میدهد که به زندانبان حقوقش پرداخت شود که مبادا عیش به عسرت گذراند… .
آنچه آوردم بخشی است از آنچه که به یاد دارم، امیدوارم شرح زمانه و زندگی او را در کتاب «یادها» طالقانی آن پیر پاکِ ما بیاورم. تا نسل نو بداند چه شد که طالقانی در دلها جا گرفت… . وی دین را رهایی و شادی و زیبایی میدانست؛ از خون و خشم و خشونت و نفرت بیزار بود، طالقانی به رهایی و آزادی دلبسته بود و سودای سرِ بالا داشت. سر پیچشمران خانه او بود، دست راست میدان امام حسین و دست چپ خیابان انقلاب بود که به میدان انقلاب و به میدان آزادی میرسید… آزادی…. ای خجسته آزادی… . تحصیل درس اهل نظر یک اشارت است/گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم.
٢٩ آذر ۵٠: گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم.
منبع: روزنامه شرق
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085