دلنوشته همسر سیدمصطفی تاجزاده: همراه من کجاست؟
چکیده :این روزها دلم می خواهد به هر کس که از درد ناله می کند بگویم: خدا را شکر کنید که پزشک و دارو و درمانگاه در دسترس شماست! دلم می خواهد بگویم خوش به حالتان که هرگاه اراده کنید پزشکی به بالینتان می آید یا به نزد پزشکی می روید که خود انتخاب می کنید و به شما وقت می دهد....
فخرالسادات محتشمی پور، همسر سیدمصطفی تاجزاده در آخرین یادداشت روزانه ی خود با شرح یک روز خود که نمونه ای است که زندگی واقعی خانواده های زندانیان سیاسی در این سال ها می نویسد:
داخل اتاق که می شوم پرستار می پرسد: «همراه» ندارید؟ نگاهش می کنم در دل می گویم دارم خوب هم دارم اما زبانم می گوید: نه! می گوید: وسایلتان را بگذارید این جا و بروید روی تخت. و حالا این سپیدپوش کنار من دستیار پزشک است یا پزشک بیهوشی نمی دانم ولی به سختی رگ می گیرد و تزریق می کند و من تا بیایم سوال کنم که چه بود و چرا؟ بیهوش شده ام! فکر نمی کردم برای آندوسکوپی بیهوشی لازم باشد! صدایی را می شنوم که می پرسد: بیدارید؟ آرام بیایید روی این تخت و وقتی چشم باز می کنم سِرُم را بالای سرم می بینم و …
دلم همراهم را می خواهد. او را که وقتی باشد آدم دل گرم است و نگرانی هایش کم می شود و جرأتش زیاد. با خودم روزهای با همراه را مرور می کنم.
زایمان اول: نبود به دلیل سفر حج. زایمان دوم: با همسر دکتر به گفتگو نشسته بود دورتر از اتاق زایمان چون طاقت شنیدن فریادهای مرا نداشت. عمل جراحی: قرار بود به شهرستان برود اما وقتی گفتم که اگر نباشد منصرف خواهم شد با من آمد و مرا تا اتاق عمل همراهی کرد و ماند تا به هوش بیایم و بعد مرا سپرد به خواهرها و رفت که به کارش برسد… گاه و بی گاه هم که کارم به درمانگاه و دکتر و دوا می کشید همراهم بود و من هم همراهش بودم. حالا چند سالی است که همراه من در بند ستم اشقیا اسیر است و هرگاه کار من به دکتر و دوا و به ویژه درمانگاه می کشد، ناخودآگاه اشک از گوشه چشم جاری می شود چرا که دست هایم گرمای دست های مهربانش را کم دارد. دلم همراهم را می خواهد اما از خودم خجالت می کشم. از این که می توانم هرگاه به هر امکان پزشکی که لازم باشد دست یابم در حالی که او از درمان بیماری هایش محروم است، شرمنده ام.
این روزها هرگاه پدر و مادرم را برای کارهای درمانی همراهی می کنم دلم پر می کشد به سمت اوین و می رود می نشیند مقابل همسرجان روزه دار اسیر در بند انفرادی ام و مشتاقانه او را تماشا می کند که پس از ۵ سال حبس ظالمانه به درجه ای از استغنا رسیده که حتی درد دندان را هم حس نمی کند و دیگر دردهای ریز و درشتی که در تنهایی منحوس زندان بر جانش می نشیند. در این چند سال وقتی دیدن بیماران خویش و آشنا در بیمارستان می روم دلم می خواهد بگویم: خوش به حالتان که امکان درمان دارید و دلم می خواهد به خانواده هایشان بگویم خوش به حالتان که می توانید عزیزتان را پرستاری کنید و همراهی کنید.
این روزها دلم می خواهد به هر کس که از درد ناله می کند بگویم: خدا را شکر کنید که پزشک و دارو و درمانگاه در دسترس شماست! دلم می خواهد بگویم خوش به حالتان که هرگاه اراده کنید پزشکی به بالینتان می آید یا به نزد پزشکی می روید که خود انتخاب می کنید و به شما وقت می دهد.
دکتر می گوید: خوبید خانم خوبید؟ من نگاهش می کنم می گویم: بله خوبم. می گوید: همان طور که حدس می زدم از سونوگرافی و آندوسکوپی هم چنین برمی آید که همه مشکلات شما عصبی است. دارو استفاده کنید اما بیشتر باید در محیط آرام و بی استرس باشید و بعد می پرسد: همراه ندارید؟ لبخند می زنم و می گویم دارم در زندان است. دکتر سرش را پایین می اندازد انگار از سوالش شرمنده است. زیر لب می گوید کاش با کسی می آمدید. حالا کمی استراحت کنید بعد بروید. امشب هم رانندگی نکنید. می خندم و می گویم: من باید رانندگی کنم. ماشینم کمی آن سوتر منتظر است تا مثل همیشه وفادارانه مرا به یاران همراهم برساند. به خانواده های زندانیان سیاسی! دکتر می گوید: خطرناک است خانم ممکن است مغز به موقع فرمان ندهد یا فرمانش اجرا نشود! در دل می گویم غلط می کند این مغز که فرمان به کوی دوست نبرد. ۵ سال است که در سخت ترین شرایط کودتایی به فرمان بوده حالا مگر می تواند فرمان به موقع ندهد یا نافرمانی کند؟! قربانش بروم این مغز ما همیشه با دل همراهی کرده است.
خدا را سپاس
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085