سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic

۲۳ خرداد ۱۳۸۸

چکیده :نشسته بودم سر میز و تند تند اخبار اینترنت را چک می کردم. بله بازداشت ها شروع شده بود. اخبار عجیبی که خارج از انتظار نبود اما با خوش خیالی ما فاصله زیاد داشت. همسرجان از شدت خستگی بیهوش شده بود. فاطمه تازه از راه رسیده بود و من تلگرافی شرایط را برایش گفته بودم و او با ناباوری نگاهم کرده بود و رفته بود به اتاق خودش. گفتم: لباست پوشیده باشد هر آن می ریزند این جا برای بردن بابا!...


کلمه – فخرالسادات محتشمی پور:

نشسته بودم سر میز و تند تند اخبار اینترنت را چک می کردم. بله بازداشت ها شروع شده بود. اخبار عجیبی که خارج از انتظار نبود اما با خوش خیالی ما فاصله زیاد داشت. همسرجان از شدت خستگی بیهوش شده بود. فاطمه تازه از راه رسیده بود و من تلگرافی شرایط را برایش گفته بودم و او با ناباوری نگاهم کرده بود و رفته بود به اتاق خودش. گفتم: لباست پوشیده باشد هر آن می ریزند این جا برای بردن بابا!

هنوز واژه ها در جریان بود که صدای پچ پچ پشت در آپارتمان ما در طبقه سوم مجتمع یاس مدینه ۲ بلند شد. از چشمی نگاهی به بیرون انداختم و چهره مضطرب سرایدار مطمئنم کرد که آقایان مجددا تشریف فرما شده اند برای انجام مأموریت بزرگ محوله!

درست یک شب بعد از انتخابات ۸۸

یعنی یک شب پس از آن شب منحوسی که مزد مشارکت کنندگان و دعوت به مشارکت کنندگان را با باتوم در حول و حوش ستادهای انتخاباتی رقیب دادند. آن شب هول انگیز که دسته های آماده با پرچم هایی بر دوش غریو شادی که نه شیهه مستانه می کشیدند به همراه شلاق بر تن جماعت حیران بهت زده در خیابان های شهر. یعنی درست شب ولادت فرزند گرامی پیامبر رحمت. یعنی درست شب وداع خانواده تاجزاده با عزیزدردانه خوش زبان و مهربان فامیل المیرای تاجزاده که عمو مصطفی را چون جان شیرین دوست می داشت. یعنی درست …

۲۲ خرداد ۱۳۸۸

باور کردنی نبود خبرهای بودار از عصر انتخابات به این سو پس از خبرهای خوشی که به همراه تبریک پیروزی از مناطق مختلف به ستاد تهران در خیابان زرتشت می رسید! دروغ پشت دروغ. خبر بازداشت تاجزاده و امین زاده و رمضانزاده هرچند دروغ بود اما حمله به ستاد انتخاباتی مهندس موسوی در قیطریه راست بود. و گرفتن حکم بازداشت فعالان سیاسی سه روز قبل از انتخابات و بستن حوزه های انتخابیه در حالی که صف رای دهندگان هنوز برقرار بود و تمام شدن تعرفه ها و سرانجام اعلام زودهنگام نتیجه آراء و شدن آن چه نباید می شد یعنی همه آن چه سردار مشفق به آن اعتراف کرد و بعد هم دوستان دیگرش و شکایت از کودتاچیان شد جرم مضاعف مردان مرد روزگار…

خیابان ها بوی دود می داد. خیابان هایی در دست مردمی که رأیشان را جستجو می کردند. وضعیت خیابان ها عجیب بود و دل آشوبه هایی که در دل مردم گویی همه شهر را متشنج کرده بود و قیافه های عجیبی که یادآور حکومت نظامی بود. ما رفته بودیم طرف های پاستور تا ببینیم چه باید کرد در این وانفسا. فریده ماشینی بیش از همه جوش می زد و حرص می خورد و نگران بود می گفت باید بانو رهنورد را ببینیم ما زن ها با دغدغه های زنانه مان باید کاری کنیم برای آرامش شهر. زهرا خانوم را دیدیم در جایی که آمد و رفت زیاد بود برای دعوت مهندس به تسلیم و سکوت می آمدند و می رفتند و این زوج بر همراهی با مردم اصرار داشتند. سردار ضرغامی هم آمد وقتی که ما راهمان را به اتاق مهندس پیدا کردیم با حضور بانو. سردار هم حامل پیام بود اما حضور ما مانع شد و بحث هایی که در ارتباط با ضعف و قصورها و تقصیرهای رسانه ملی شد. او از هجمه های ما به میر و بانو پناه برد و گفت ایشان مرا می شناسند و می دانند که من کاره ای نبودم! و آن دو بزرگوار سکوت کردند برای حفظ آبروی میهمان!

دیرهنگام به خانه برگشتم بعد از این که اتوموبیلم را از مقابل ساختمان شماره ۱۸۰ خیابان سمیه برداشتم و بی آن که بدانم در ساعات اخیر این ساختمان چه ها دیده و در دل سنگ ها و سیمان ها و بتون آرمه هایش حک کرده است. ما حتی در تاریکی شب شلنگ سبزرنگی را که نشانی از پلمپ غیرقانونی ساختمان مشارکت داشت ندیدیم. خیابان ها پر بود از آدم های عجیب. تو گویی حکومت نظامی را رسما اعلام کرده اند. تند می راندم که برسم به خانه و بنشینم مقابل همسرجان برای گرفتن خبر و تحلیل های همیشه درستش. مقابل او که دلم سخت هوایش را کرده بود و از صبح علی الطلوع ندیده بودمش و دائم تلفنی از او جویای خبر بودم تا جواب این و آن را بدهم که آنی ما را به خود وانمی گذاشتند و او آرام پاسخ می گفت و آب بر آتش درونم می پاشید و …

کلید را که در قفل چرخاندم در دلم غوغایی بود. همسرجان با چهره ای خسته منتظر من بود. پرسیدم تو کجایی در دسترس نبودی چرا؟؟؟ گفت بیمارستان بودم. بالای سر المیرا که حالش هیچ خوب نیست و تاب و توان محمد و مادرش هم تمام شده و از هیچ کس هم هیچ کار برنمی آید و خدا می داند که بماند یا نه؟! من سریع رفتم طرف کامپیوتر و هم زمان پرسیدم: حکومت نظامی اعلام شده ؟ همه خیابان ها پر است از نظامی ها با هیبت های نامأنوس و غریب؟! گفت: همه بچه ها را گرفته اند. سراغ من هم آمده اند و به سرایدار گفته اند برای بردنش بازمی گردیم مبادا به او چیزی بگویی! سرایدار به همسرجان گفته بود دکتر خانه نمانید. لطفا بروید جای دیگری و همسرجان گفته بود من مجرم نیستم که فرار کنم. آدم از خانه اش به جای دیگری پناهنده نمی شود!

آری درست یک شب بعد از انتخابات ۸۸ شب واقعه!

صدای زنگ به صدا درآمد و من که آماده نشسته بودم، فوری کامپیوتر را خاموش کردم و رفتم پشت درب: بله ؟ باز کنید؟ شما؟ آقای تاجزاده بیایند دم در. همسرجان در حالت شبهه بیهوشی در بستر بود. آرام صدایش زدم بیدار نشد. آرام تکانش دادم بیدار نشد. دلم نمی آمد از خواب ناز بیدارش کنم و به دست دژخیمانش بسپارم. چه سخت لحظاتی بود. صدای زنگ به صورت ممتد و صدای فریاد من که چه خبرتان است صبر کنید تا بیاید. همسرجان با فریاد من بیدار شد و سریع لباس پوشید. صدای زنگ ممتد و من لای در را باز کردم و گفتم چه خبرتان است آمده اید قاتل ببرید؟ گفتند آقای تاجزاده بیاید. همسرجان خوب آلود جلو آمد و پرسید که از کجا آمده اند و حکمشان کجاست و من هم دائم می پرسیدم حکم؟ حکم را نشان بدهید. برگه ای مقابل چشمان ما گرفتند که من هیچ ندیدم مانند کوران و انگار هیچ نمی شنیدم مانند کران. در آن لحظه نمی دانستم چه باید بکنم در حالی که همسرجان با آرامش تمام آماده رفتن می شد من دائم تکرار می کردم خجالت نمی کشید نیمه شب هجوم آورده اید به خانه فرزند زهرا در شب ولادت مادرش و مزد همه زحمت هایش را این گونه می دهید. مهاجمان سعی داشتند مرا آرام کنند و می خواستند که همسایه ها بیدار نشوند و می خواستند بی احترامی نشود مثلا. من لای در ایستاده بودم و اجازه ورود به احدی از آنان ندادم. فاطمه از لای درب اتاقش شاهد ماجرا بود. سرایدار مات و مبهوت نگاه می کرد و من با خشم و نفرت به آن آدم های مسخ شده نگاه می کردم و سعی می کردم در چشمانشان سایه ای از رحم و انصاف ببینم. گفتند: چند پرسش و پاسخ ساده است و برمی گردد. سرایدار پرسیده بود برای چه دنبال دکتر آمده اید این مرد جز خوبی ندارد و آن ها گفته بودند از بدی هایش خبر ندارید حالا معلوم می شود. می خواستند ببرندش تا با چند پرسش ساده بدی هایش را برای همه معلوم کنند!

شب از نیمه گذشته. ماشین های سپاه پایین ساختمان منتظرند تا زودتر با سرعت به سمت اوین برانند و امانتی را زودتر تحویل قاضی مرتضوی بدهند که مردان بزرگ امشب را به چشم قربانی های خود می نگرد. شب از نیمه گذشته و همسایه های ما معلوم نیست خوابند یا بیدار و مردم شهر معلوم نیست امشب خواب به چشمانشان می رود یا نه و این خانه معلوم نیست بدون صاحبش سرپا می ماند یا نه و من هنوز باور ندارم که دارند عزیزترینم را می برند به کجا؟ نمی دانم! تا کی؟ نمی دانم!

مهاجمان عجله دارند!

همسرجان هم گویی عجله دارد که کار زودتر تمام شود قبل از این که صبر من تمام شود و کار بالا بگیرد. می گوید:عزیزم شما آرام باش مسئله مهمی نیست. با بغض می گویم: شام نخوردی گرسنه کجا می برندت؟ در آخرین لحظه یک کیک در جیبش می چپانم که با آن سدّ جوع کند غافل از آن که این تنها یادگار از خانه می شود شاهد همه مظالمی که در دو الف، شکنجه گاه مخوف سپاه، بر او خواهد رفت ظرف روزها و ماه های آینده. روزهای تنهایی و سکوت مرگ بار در شکنجه گاه دو الف دست ساخته سپاه روزهای بازجویی های مستمر طاقت فرسا همراه با توهین و حرمت شکنی ها نسبت به مردی که جز نیکی از او نمی شناسند و جز خدمت نکرده است!

تعدادی از مهاجمین با همسرجان سوار آسانسور می شوند و من نمی فهمم چگونه خود را از پله های سه طبقه به کوچه می رسانم. فریاد می زنم: وای به حالتان اگر مویی از سرش کم شود وای به حالتان اگر بلایی به سرش آید با من طرف هستید هنوز مرا نشناخته اید!

همسرجان با نگاهش می خواهد مرا آرام کند من نگاهم را از نگاهش می دزدم تا کار خودم را بکنم. مهاجمان تند صحنه را ترک می کنند با غنیمت گرانبهایی که همراه دارند. شهر آرام زیر نگاه مضطرب و نگران من خفته است. چراغ هایی مسیر حرکت اتوموبیل های سپاهی ها را تا وعده گاه اوین روشن می کنند. همسایه ها یکی یکی بیرون می آیند. با مهربانی آمیخته به حیرت می پرسند: کاری ندارید به چیزی نیاز ندارید حال تان خوب است؟ می گویم: نگران من نباشید. از پس خودم برمی آیم من پدر این ها را در می آورم اگر مویی از سر همسرم کم شود!

می آیم بالا. فاطمه گیج و مبهوت مقابل در ایستاده است. آرام داخل می شوم کامپیوتر را روشن می کنم و می نویسم : همسرجان را بردند درست در شب ولادت مادر مظلومش و فردا روز زن است.

روز ۲۴ خرداد تو گویی روز تولد دوباره من است: روز زن!

۲۳/۳/۱۳۹۳



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.