سوم خرداد در بغداد
چکیده :خرداد 1382 بود و بحبوحه جنگ عراق که خبر رسید می شود از بلبشوی آنجا برای سفر زیارتی استفاده کرد. صدام فراری و حکومتش ساقط شده بود و این به اندازه کافی برای "دکتر" کفایت می کرد تا به آرزوی دیرینه اش برای سفر زیارتی به کربلا و نجف استفاده کند. قبل از آن با اینکه بارها امکان سفر زیارتی اش فراهم شده بود، اما هر بار می گفت " تا صدام هست پامو نمیذارم، من با صدام برادرکشتگی دارم". راست می گفت، صدام عامل شهادت برادرش بود و خودش هم از جانبازی در جنگ بی بهره نبود....
حسین نورانی نژاد:
کامیون در عرض باریک جاده هرچه عقب جلو می کرد، چهره عکسی که به روی شیشه اش زده بود آشکارتر می شد و تعجب ما بیشتر. یعنی ما بردیم؟ بین همه ما ۱۱ نفر هیچ کس به اندازه “حاجی” در چهره اش شادی موج نمی زد. او جلو نشسته بود و زودتر از ما متوجه شد عکس جلوی شیشه کامیون، عکس فرمانده اش خمینی است.
***
خرداد ۱۳۸۲ بود و بحبوحه جنگ عراق که خبر رسید می شود از بلبشوی آنجا برای سفر زیارتی استفاده کرد. صدام فراری و حکومتش ساقط شده بود و این به اندازه کافی برای “دکتر” کفایت می کرد تا به آرزوی دیرینه اش برای سفر زیارتی به کربلا و نجف استفاده کند. قبل از آن با اینکه بارها امکان سفر زیارتی اش فراهم شده بود، اما هر بار می گفت ” تا صدام هست پامو نمیذارم، من با صدام برادرکشتگی دارم”. راست می گفت، صدام عامل شهادت برادرش بود و خودش هم از جانبازی در جنگ بی بهره نبود.
این بار رفت، با تعدادی از برادرها و فرزندان و اقوام نزدیکش، آن هم پیاده. بیشترشان پزشک بودند و توانستند با داروهایی که به زحمت با خودشان همراه کرده بودند، به معالجه عراقی های رها شده از دام زندان و گرفتار در بند جنگ خانمان برانداز غرب کمک کنند. وقتی برگشتند آنقدر حال و هوایشان غبطه برانگیز بود که هرکسی از جمله مرا هوایی رفتن و زیارت کنند.
هفته بعدش با ۱۰ روز مرخصی که داشتم عازم مهران شدم. قرار بود با کاروانی از کمک های مردمی از سوی دفتر آیت الله سیستانی عازم عتبات شویم ولی خیلی زود فهمیدیم که برنامه تغییر کرده و من و برادرم و یکی از دوستان که همراهم بودند امکان عزیمت قانونی و بی دردسر نداریم. هوای زیارت دست بردارمان نبود، آنقدر در شهر بالا و پایین کردیم تا “بلد” یا همون قاچاقچی که نیاز داشتیم را پیدا کردیم. قرار بود از مرز “چنگوله” برویم سمت “بدره” که نزدیک ترین شهر مرزی عراق به ما بود و از آنجا هم کربلا و نجف. از ظهر تا شب زیر پلی پنهان شدیم تا از تاریکی شب برای عبور از مرز استفاده کنیم. به دستور بلد قرار بود آن چند ساعت را زیر پل بخوایم تا شب نای پیاده روی داشته باشیم ولی مگر استرس می گذاشت؟
به هر زحمتی که بود پس از ۱۴ ساعت پیاده روی ممتد با پایی که از زانو پیچ خورده بود خودمان را در مرز عراق می دیدیم، بدون بلد که ما را بین راه قال گذاشته و برگشته بود و مسیری که تا چشم کار می کرد بیابان بود. نه آب داشتیم و نه غذا، اما “حاجی” که از ابتدا لنگان لنگان راه می آمد همچنان از همه ما سرحالتر بود.
حاجی به همراه ۶ نفر دیگر از جنوب آمده بود. یک پایش را همان حوالی چنگوله در سال های جنگ جا گذاشته بود و بین راه هم دائم ما را می ترساند که هنوز هم باید مراقب مین های به جا مانده از جنگ باشیم. ولی برای مراقبت هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم جز آنکه به قول خودش منفجر شه، از صداش می فهمیم! فقط صدایی می شنویم و اولش هم بدنمان گرمتر از آنی است که درد چندانی احساس کنیم، ولی بعدش را نمی گفت تا خالی نکنیم! البته اطمنیان می داد که پای مصنوعی هم بدک نیست و کارمان را راه می اندازد.
***
بلد ناقلا ما را قال گذاشته بود و برگشته بود و به ما گفته بود این جاده را بگیرید و بروید، می رسید به بدره. ولی آن جاده آسفالتی همانطور که بی هوا وسط بیابان آغاز شده بود، همانطور بی هوا هم وسط بیابان تمام شده بود. گویی از جاده هایی بوده که در طول جنگ برای انتقال ادوات در بخشی از جبهه عراقی ها درست شده بود و همانطور مانده بود.
حاجی در بین ما واماندگان اولین کسی بود که گرد و خاک دور دست را درست تشخیص داد که برای یک ماشین بیابانی مثل جیپ است. سر و صدای ما اصلا به حال دقایقی قبلش که حال مرگ داشتیم و هرکداممان یک طرف روی زمین ولو شده بودیم، نمی خورد. تشنه و گرسنه خودمان را در حالتی شبیه آن فیلم ها می دیدیم که در حال مرگند و کرکس ها بالای سرشان منتظر شکم چرانی. بیابانش که خیلی شبیه بیابان آن فیلم ها بود و تیغ تیز آفتاب هم صحنه را وسترنی کرده بود. ولی آن گرد و خاک و سروصدای حاجی نشان از امید داشت. نه سهم ما مرگ بود و نه سهم جانوران آن بیابان، ما.
***
۱۰ نفری از سروکول جیپ آویزان بودیم، شانس آوردیم که راننده برای شکار کبک گذرش به آن حوالی افتاده بود وگرنه معلوم شده بود که مسیر را کاملا اشتباه طی می کردیم و آن سمت فقط و فقط بیابان بود و بس. راننده با سخاوت و مهربانی تمام ما را به یک سه راهی معروف رساند که حالا اسمش یادم نیست. از آنجا ماشین برای کوت و بغداد و کربلا و نجف بود. آنقدر خسته و کوفته بودیم که برخلاف برنامه اولیه مان نجف را به کربلا ترجیح دادیم، تنها به یک دلیل، ماشین نجف آماده بود و ماشین کربلا ساعتی معطلی داشت. به حاجی گفتم، “دیدی با پای سالم نتونستی از اون ور خط رد بشی و تازه یک پاتم گرفت ولی حالا با این پای مصنوعی اومدی تا کجا؟”
***
ماشین ونی که ما در آن بودیم، در جاده نجف پشت کامیونی که تصمیم می خواست دور بزند، منتظر مانده بود تا جاده را باز کند. کمی که روی کامیون به سمت ما برگشت معلوم شد عکس دو آخوند را دو طرف شیشه ماشینش زده. همه مان کنجکاو بودیم تا صاحب آن عکس ها را بشناسیم، اولینش را ما درست نمی شناختیم، حاجی گفت شهید آیت الله محمد صادق الصدر است. دومیش را اما وقتی کامیون کاملا به سمت ما پیچید، شناختیم.
عکس فرمانده زودتر از خود سرباز از مرز رد شده بود. در کشوری که دیکتاتور بلامنازعش در دوران حیات و فرارش، سی دی ها و کتاب های کپی شده فراوان از جنایاتش دستفروش می شد، فرمانده لشکریان مقابلش در دورانی که دیگر زنده نبود، عکسش کنار همان کتاب ها و سی دی ها با عزت و احترام به فروش می رسید و روی شیشه ماشین هایشان می خورد. خمینی عملا جنگ را از صدام برده بود و این برای سرباز نهایت افتخار بود. صدام آواره یکی از بیابان های سرزمینش بود و یک سوراخ را با سوراخی دیگر جابجا می کرد و از آن سو عکس هماورد دیرینش در سرزمین خود او دست به دست می شد. اما این مسیر با پوتین و آتش جنگ طی نشده بود. حماقت ما می توانست جای ما را با او جابجا کند و ما هدف حملات آمریکایی قرار بگیریم که رییس جمهور دیوانه اش دربدر جنگ و کشتار در یک گوشه ای از جهان می گشت. آن روزها راه دفاع مقدس را سیاستی از نوع تدبیر و کیاست در دولت اصلاحات دنبال می کرد.
و حالا در سوم خرداد، نمادین ترین روز همان جنگ ۸ ساله، بغداد، مرکز کشور متخاصم سابق ما شده میزبان ما برای مذاکره با غرب درباره راهی که نشان دادیم به تدبیر بهتر می توانیم طی اش کنیم. آیا آن تدبیر همچنان باقی است؟
آن روز حاجی به تجربه دریافت که لزوما پوتین جنگی او به کار عبور از تخاصم و مرزهای برد و باخت نمی آید. باید به زمان هم ایمان داشت و به راهی که می رویم. تدبیر در کنار ایمان، راه خود را خواهد گشود.
منبع: فیس بوک
اینها با آن همه لطمات جانی و مالی و ناموسی که به ما ملت زدند، باید از خجالت سر خود را بلند نکنند. اما متاسفانه حالا افتاده اند روی بیت المال و ثروت ما و هی بخور هی بخور. راست گفته اند که تا ابله در جهان است، مفلس در امان است.