سایت خبری تحلیلی کلمهhidden pichidden pichidden pichidden pichidden pic
» بغض اين خداحافظي یک هفته می ماند توي سينه‌ات

این پرده های لعنتی سالن ملاقات

چکیده : و حسرت اين خداحافظي آخر كه هميشه نگفته مي‌ماند، يك هفته مي ماند توي سينه ات. تا هفته بعد، تصويرت همان تصوير آخر است. تصوير دلتنگي آن طرف شيشه‌اي ها، تصوير چشمهاي نگرانشان و بغضي كه هي مي آيد توي گلويشان و هي مي خورندش كه نكند تو ببيني و فرو بريزي براي اينهمه دوري و...


کلمه :پایین آمدن پرده های کابین های سالن ملاقات صحنه آشنا و تکراری برای زندانیان سیاسی و خانواده هایشان است اما با وجود همه ی تکرارها هنوز هم لحظه تلخی است ، هم برای زندانی سیاسی تلخ است و هم برای خانواده ها.داری با زندانی ات حرف می زنی که یکهو پرده می آید پایین.داری با عزیز زندانی ات حرف می زنی که یکهو با زدن یک دکمه صدای تلفن ها را قطع می کنند و تو هاج و واج می مانی.بعد از یک هفته، بیست دقیقه ملاقات کابینی ان این جوری به پایان می رسد.

یک زندانی سیاسی، احساس خود را از پایین آمدن این پرده ها روی کاغذ آورده و برای انتشار در کلمه به خارج از زندان فرستاده است که می خوانید:

خم می‌شوی، بیشتر… بیشتر… سرت را تا جایی که می توانی پایین می آوری، صدا دیگر نیست… فقط تصویری است که هر لحظه دارد کمتر می شود، کوچکتر… تا محو می شود و نفست انگار می گیرد. اه… این بار هم بدون خداحافظی تصویر رفت و بغض این خداحافظی می ماند توی سینه‌ات.

پرده می آید پایین و تو تا آنجا که می‌توانی خم می شوی، بیشتر، بیشتر… تا وقتی که پرده تا انتهایی‌ترین حد ممکن پایین می‌آید و دیگر چیزی دیده نمی شود و بعد تلاش ناامیدانه‌ی زندانی برای دیدن چهره عزیزانش، از لابلای دو کابین، دو پرده… که گاهی، فقط گاهی، می توان چیزی دید از لابلای دو کابین. بوسه ای فرستاد، دستی تکان داد یا علامت ” وی” را نشان داد.

و حسرت این خداحافظی آخر که همیشه نگفته می‌ماند، یک هفته می ماند توی سینه ات. تا هفته بعد، تصویرت همان تصویر آخر است. تصویر دلتنگی آن طرف شیشه‌ای ها، تصویر چشمهای نگرانشان و بغضی که هی می آید توی گلویشان و هی می خورندش که نکند تو ببینی و فرو بریزی برای اینهمه دوری و دلتنگی…

پرده‌های لعنتی… اگر تلفن داشته باشی، به محض رسیدن به بند، می روی پای تلفن و خداحافظی را از پشت خطوط می‌گویی، اما وقتی تلفن نیست.. وقتی تمام هفته‌ات خلاصه می شود به همان ۲۰ دقیقه‌ی پشت شیشه، وقتی تمام اتفاق زندگی‌ات می شود همین ۲۰ دقیقه‌ها، آن وقت این پرده‌های لعنتی که پایین می آید انگار چیزی چنگ می‌اندازد به سینه ات.. .بعد وقتی برمی گردی به سلول، هیچ کس حال خوشی ندارد و همه از این پرده‌های لعنتی می گویند و چه با شکوه است، روزهایی که پرده‌ها یادشان می روند پایین بیایند، آن وقت می شود یک دل سیر آن طرفی ها را نگاه کرد و دلت برای خداحافظی آخر، نمی گیرد…

۲۰ دقیقه‌هایی که آخرش ختم نشود به پرده، ۲۰ دقیقه‌های باشکوهی است و حال همه خوب است آن روز…

اما امان از آن پرده‌های لعنتی .. از سری که خم می شود تا لحظه آخر.. از خداحافظی نگفته آخر و دردی که یک هفته روی سینه ات می ماند و دوباره هفته بعد…

کاش پرده ها پایین نمی آمدند.. هیچ وقت.. هیچ وقت…



Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوسته‌ی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085

۱۱ پاسخ به “این پرده های لعنتی سالن ملاقات”

  1. minoo- ghahreman گفت:

    vaghte khoda hafezi az pesaram dar zendane avin ” fekr mikardam chetor jegar gosheam ra bedone hich khadmat va moraghebat mibayast be daste kasani besporam ke hich ashenai va hich shenakhti az an ha nadaram va baz be yade khodaie manan mioftadam va be ao misepordamash ” dorost mesle in lahze ” khodaie arhamalrahemin hafezash bashad

  2. ناشناس گفت:

    هرچه مجاهد زبند و حبس درآید

  3. برگ سبز گفت:

    ” اللهم فک کل اسیر “.

  4. حمیدرضا(میکروب) گفت:

    خیلیییییییییییییی زیبا و سوزناک بود.خیلی راحت میشه صحنه را احساس کرد.بغض گلوی آدم را میگیره.

  5. امیر گفت:

    به امید روشنایی ، سربلندی و آزادی
    به امید ادب و احترام
    به امید اسلام ناب محمدی
    به امید فردا
    و خدایا باز هم به امید تو

  6. ناشناس گفت:

    من میخوام گریه کنم

  7. امیرمسعود گفت:

    عاقبت روزی اوین را موزه خواهیم کرد…

  8. سوسن گفت:

    به امید آزادی همه ی زندانیان بی گناه این مملکت…

    و به امید پیروزی

    سبز باشید

  9. وحید لعلی پور گفت:

    وااااااای خدای من حس کردم اینو مهدیه ام نوشته اما یهو یادم افتاد ۲ هفته است که همین ملاقات از پشت شیشه لعنتی هم ازش منع شده

  10. منیره گفت:

    بدون اینکه این پرده ها را دیده باشم , یا از وجودشون خبر داشته باشم, حس شیر در قفس مونده را می فهمیدم . همیشه به خدا حافظی لعنتی فکر می کردم .جلوی چشمم شماهارو همیشه مجسم می کردم واشک میریختم .از این به بعد یه حس جدید هم به خداحافظی های توی ذهنم اضافه می شه .حس بیزاری از پرده هایی که بی جهت از تو متنفرند و این همه شما ها رو اذیت می کنند کاش
    زندان بان مادر بود

  11. reza گفت:

    سلام
    من اونو به چشم دیدم و لمس کردم
    میخوام نوع جدیدشم براتون نشون بدم
    اونم ماها ییم که از ایران فرار کردیم و در گوشه کنار دنیا به عنوان پناهنده ایم هیچکس ازمون خبر نداره حتی فرزندانمون نمی تونن بیان ببیننمون
    حتی شما سیاستمداران و حتی شما آقای موسوی و کروبی در سخنرانیاتون یادی از ما نمی کنید
    براتون ایمیل می دیم جواب نمی دید

    ا