چه کسی شهر را مرده میطلبد؟
چکیده :این را میدانم که با ریخته شدن خون هر مظلومی، بذر شهامت و شجاعت و پایمردی در تمامی شهر پاشیده میشود. میدانم که با جوانه زدن این بذرها، دوباره سرسبزی و نشاط سراسر شهر را فرا خواهد گرفت. میدانم فریاد مظلوم تا عرش خدا بالا خواهد رفت و میدانم که آه مادران ستمکشیده جواب خواهد داد. میدانم که نالههای نیمهشبهای اسیران دربند بیپاسخ نخواهد ماند، و میدانم چنین شهری تنها در ذهن چنین حاکمانی متصور میشود و در واقعیت آنچه تجلی خواهد یافت، حق است و نابودی باطل...
حسین زمان
چه کسی شهر را مرده میطلبد؟ چه کسی زنده بودن را جز برای خود بر نمیتابد؟ چه کسی فریاد را، حرکت را، صدا را، عشق را، شور را، حرارت را و سرسبزی را نمیپسندد؟ آن کیست که بارگاهش را بر خاکستر ویرانههای این شهر میبیند؟ آن کیست که افتخارش حکومت بر سکون و سکوت و فراموشی است؟ تبر برداشته و در پی ساقه و ریشه است.
شهر آرزوهایش، شهر سکوت مطلق و خاموشی مرگ است. شهری که در آن از هیچکس نه صدایی بلند میشود و نه حتی نجوایی. شهری که سردی و جمود سراسر آن را فرا گرفته است. شهری که در آن حرکتی به چشم نمیخورد و اگر هم میخورد، رفت و آمد مورچگان است و موریانهها. شهری که در آن عشق در اسارت است، نه اشکی و نه لبخندی، نه آوازی و نه نغمهسازی و نه راز و نیازی.
او کیست که مدینه فاضلهاش شهری است که در آن دستها را قلم کرده باشند تا قلمهاشان بر روی کاغذ از عشق هیچ ننویسند؟ اگر هم گاهی نوشتهای میبینی، خوننوشتهای باشد بر دیوار شهر. لبها را دوخته باشند تا حقیقت فاش نشود. حنجرهها را آنقدر فشرده باشند تا ترانهای به گوش نرسد و چه شهری است این شهر که بلبلان و قناریان نیز در عزای گلها سوگوارند و خاموش. من نمیدانم چه لذتی است در حکومت بر مرگ و خاموشی و چه افتخاری است تکیه زدن بر تخت پادشاهی چنین ملکی.
اما این را میدانم که با ریخته شدن خون هر مظلومی، بذر شهامت و شجاعت و پایمردی در تمامی شهر پاشیده میشود. میدانم که با جوانه زدن این بذرها، دوباره سرسبزی و نشاط سراسر شهر را فرا خواهد گرفت. میدانم فریاد مظلوم تا عرش خدا بالا خواهد رفت و میدانم که آه مادران ستمکشیده جواب خواهد داد. میدانم که نالههای نیمهشبهای اسیران دربند بیپاسخ نخواهد ماند، و میدانم چنین شهری تنها در ذهن چنین حاکمانی متصور میشود و در واقعیت آنچه تجلی خواهد یافت، حق است و نابودی باطل، و میدانم که صبح نزدیک است.
منبع: وبلاگ شخصی نویسنده
اری با ریخته شدن خون هر مظلومی بذر شهامت و شجاعت و پایمردی در تمامی شهر پاشیده میشود.حکومت به کفر پایدار میماند اما به ظلم نه.
سلام/
حسین زمان برادر بزرگوار !
تقدیمی دیگر بار به همه دلهای بیدار.غزلی تا بدخواهان بدانند ما زنده این!
با احترام مهرداد نصرتی (مهرشاعر)
چیزی بگو
من مُرده ام ؟! باورنکن ، با مــُرده ام چـــیزی بگـو
فرقی ندارد ، هرچه شد ،هرچه … بـِد م!چیزی بگو
دجـــــال گاهـیکه شــعیب صــالح امضــاء می کـند
تاریخ را ازغـُــربت اهــل حــــرم چــیزی بگـــــــو
جز واژگون تاریخ خوانی فــتنه خیز ذهـن چـیست؟
اهــل قـلــــم ! مدیون ” ن والقلم” ! چـــــیزی بگـو
وقـــتی کـه جــــسم از ســایه خـود تابعـیت می کـند
فــتوا چرا؟! خود دشنه را بر گرُده ام چـــیزی بگو
با عده ای بی خانمان تا کـی حدیث رنج و اجــر ؟!
با ســیل هـم از آبگیر ، از پیـچ و خم چـــیزی بگو
در حـکم ظاهــــر مردمان مردند و درد دین به دل
از باطــن ســـینه زن زیرعـلــم چـــــیزی بگـــــو
در قــلـب مردم زلــــزله انداخــت و آرام خـُـفت ؟
حدی ست صبر آسمان را ، ارگ بم ! چیزی بگو
***
شاعر! پس از این بیت ها… آن کاخها…این کوخها
ســهم دل ما پس چه شــد؟! از عشق هم چیزی بگو
ناو وغلوّ و فتــــح اقـــــیانوس دل را وا نکــرد
تنـــگ غروب شـــط کارون از بَلـَم چیزی بگو
بودن فـقط یعنی دو چشم خیس در هم ســـوخته
“هستن” به “هست فلسفی”را ازعدم چیزی بگو
امشب تمام واژه ها در اخـتیارت بود و حـیف
آخر نمی گویی چرا!؟ در باره ام چیزی بگو…
ای وامدار بامدادان! حرف آزادی چه شد ؟….
مثل غزل دارم به پایان می رسـم ، چیزی بگو
چه کسی شهر را مرده میطلبد؟ چه کسی زنده بودن را جز برای خود بر نمیتابد؟ چه کسی فریاد را، حرکت را، صدا را، عشق را، شور را، حرارت را و سرسبزی را نمیپسندد؟ ………
من بگم ؟! بگم ؟! بگم ؟! …
و اما شهر مرده … کدام شهر ؟ شهرلاله های سرخ عشق را می گویی یا مادران منتظر . مادران چشم به راه . مادران خیره به در دوخته در پی نسیمی از فرزند عزیز تر از جانش که سالهاست رنگ خاک را با سرخی شعورش نقاشی کرده . از آه و ناله کدام مادر سخن به زبان می آوری ؟ مادری که همه افتخارش پرورش سروهای قد کشیده بر تاریکیست ؟ یا مادری که زلفان یگانه فرزندش را شانه می زند ، معطرش می کند، لباس حجله عشاق به تن جگر گوشه اش میکند واو را مشتاقانه برای باغبانی نهال پربار سعادت روانه می کند و این مادر امروز با چشمانی اشک بار و بغضی ترکیده شاهد لگد مال شدن دستمال شطرنجی و عکس کوچک جیبی عزیزش زانوی فریاد بغل گرفته ، از چه سخن می گویی ؟
از شهر فهمیده ها ؟ یا گلان معطر و محمدی های اسیر یک اکسیزن؟ از کدام زندگی سخن پراکنی می کنی ؟ از لانه نشینی با روباه پیر دم میزنی یا غارنشنی با خفاش های درنده ؟ کمی از شب بیرون آمدم و از ظلمت غار به روشنایی خورشید رسیدم پس تو نیزهمراهم بیا و شکوه شقایق را ببین . پرواز قاصدک ها به دور یاس را ببین و چه خوب صباحی پیش نسیم کوی یار، باغ قم را نوازاند . و همراهم شو تا حرکت را نشانت دهم که روی پنجاه و چهار ستاره دور تکراری زدن، رفتن نیست ، بل کهکشان را باید جست و ما دور ماه می چرخیم که یکتاست و حتی شب که خورشید در باغمان نیست، ماه فانوس راهمان شده .
شورو نشاط چه کسی را می خواهی ، پرستو های بوستان دانایی را که هر صبح خبری تازه از سمت بهار علم و دانش به ارمغان می اورند یا کبوترهای عرصه معرفت و عرفان ؟ اشک و لبخند که را می خواهی ، سیل اشک دی ماه را ببین، سیلی آبان و آذر را و خنده های بهمن را اگر آزاد مردی ببین . اگر نشاط را جست و جو میکنی در لابلای خرداد پیدایش کن . دیگر ماهی نیست که با رنگ غم و شادی بیگانه باشد و دیگر ایام که دریا مواج نیست و ساکت آرمیده ، به حساب عزت و کرامت بگذار نه خستگی و بی رنگی،که دریا سرشار از یکرنگیست . خستگی برای مرداب سبز است نه آبی دریا که متبلور از قطره های جاریست .
حتی در سکوت دریا مرغان مهاجر نیز نغمه سرایی می کنند . چه رسد به بلبلان ساحل . برای عزت و قدرت دریا همین بس که حتی کوسه و نهنگ نیز خللی در آرامشش ایجاد نمی کند .
از تو ممنونم که همراهم شدی . تو را به خانه مادر پیر بردم و بعد از نشان دادن باغمان به کهکشان پرواز کردیم و از آنجا شکوه دریا را مناظره کردیم . حال بیا به خشکی سفر کنیم ، می خواهم شیرهای روز و پارسایان شب را نشانت دهم می خواهم برایت از آهوان نجیب بوستان حیا سخن بگویم ، نه گرگان جنگل سیاه . در این خشکی مدینه فاضله را نشانت می دهم که چگونه موریانه صندلی حکومت عدل را می جود و شیر بیشه عدالت ، کریمانه مهلتش می دهد برای پشیمانی . آخر مرام شیر مور کشی نیست .
گفتی مورچه و من می گویم کاش همه مورچه های پرتلاش بودیم و متحد و همه برای ساختن خانه تلاش می کردیم . وقتی مورچگان، بزرگی را بر می گزینند بدو ناسزا نمی گویند. خانه را ویران نمی کنند و در یک سو تلاش می کنند نه هر کدام در یک سو . مورچگان به غریبه اجازه دست درازی نمی دهند . در قانون مورچه ها کسی تخلف نمی کند . کسی قانون را به بهانه اعترض لگد مال نمی کند . در باغ ما مورچه ها همه هم سویند و قانع ،نه ولع حکومت دارند و نه چشم داشت به انبار آذوقه . حتی مورچه هم می داند اگر تخلف از دنیای مورچگان کند باید منتظر دستور مورچه های نگهبان باشد تا در باره اش رسیدگی شود و هیچ گاه خود و دیگران را به سخره نمی گیرد و به این بهانه نظم لانه گروهی و تلاش شبانه روزی بقیه اعضا را به آتش نمی کشد . آیا به اندازه این مورچه به ظاهر ساکت می فهمیم؟ نگو که همچین چیزی محال است نگو که این ها را نمی دانی . نگو که باغ شهر زنده ما که در خیابان بیست و دو، کوچه سیزده و پلاک نه است را نمی شناسی . همان باغی که درخت قلم دارد و میوه اش عشق سرخ است و انتظار سبز . ریشه اش در خاک های جنوب است و برگهایش به سبزی شمال ، پهنایش از کوه های غرب است و دشت های شرق که هیچ تبری تونای انداختنش را ندارد و عشق و بیداری و بصیرت سایه دلپذیر این درخت است.
مرداب سلام
فکر کنم کمی بی توجه مطلب را خوانده ای چون من شهر را آنگونه که هست توصیف نکرده ام بلکه آنگونه که در طلب آن هستند توصیف کرده ام که انشا ءالله هیچوقت به این آرزو نمی رسند .موفق باشی
مردگان متحرک از زندگی بیزارند .از زنده ها بیزارند .علتش حسادت است واینکه نمیخواهند زنده بودن زنده ها به رخ آنان کشیده شود .
مثال: کسی که برای امتحان درس نخوانده آرزومیکند دیگران هم نخوانده باشند
دیگر اینکه مردگان متحرک زندگی را بلد نیستند پس ناخودآگاه در گورستان احساس بی مسوولیتی و آرامش میکنند.
پس جواب اینه : مرده ی متحرک
سلام دوستان
بعضی وقتها، متن هایی مثل این نوشتۀ آقای زمان را میخوانم و در حیرتم که مگر میشود … کشوری، این متن را بخواند و به حکومتش افتخار کند؟ چرا با خواندن چنین مطالبی به تهی بودن خود نمی اندیشد و به ادبار میلیونها نفر که بخاطر قدرت طلبی ایشان در رنج و محنت هستند، دمی نظاره نمیکند؟!.
…
با سلام خدمت خواننده گرامی حسین زمان
ما فریادی جز سکوت نداریم
یزیدیان با ریختن خون حسین خواستند حکومت کنند
آری این حسین است که هرساله حکومت او گستردهتر میشود
خدا خیرتون بده عجب برشهایی به کامنت من زدین.
این آقای رامین اونجا هم میاد؟!
دوست دارم
با تو باشم
در ستیز و جنگ
با دژخیم بد سیرت
بمیرم جان دهم
من در کنارت
آخر ای محبوب من جانم فدایت
دوست دارم
در دو دست کوچک تو
سنگ باشم
آهن آونگ باشم
همچو تیری
بر سر این غاصبان
مرز و بومت
ای برادر
من سفیر همت و مردانگی
ملتت در جبهه های
جنگ باشم
دوست دارم
دوست دارم