گفتوگو با صادق زیباکلام درباره نتایج انقلاب فرهنگی؛ آنچه خواستند، آنچه شد
چکیده :امام به چند نفر حكم دادند. آقایان دكتر عبدالكریم سروش، علی شریعتمداری، مرحوم ربانی املشی، شمس آل احمد و جلالالدین فارسی هسته اصلی ستاد را تشكیل دادند و قرار شد هر یك بخشی از داستان انقلاب فرهنگی را پیگیری كنند. شمس آل احمد به مسائل فرهنگی و مطبوعاتی میپرداخت، مرحوم ربانی املشی جنبهای كه ارتباط بین حوزه و دانشگاه را در نظر داشت دنبال میكرد و دكتر سروش و شریعتمداری هم بحث اسلامی شدن دروس علوم انسانی را در دستور كار...
کلمه: انقلاب فرهنگی پدیدهای چند وجهی است که برای بررسی ابعاد مختلف آن باید به مناسبات زیادی توجه داشت. شرایط سیاسی خاص سالهای ابتدای انقلاب در کنار برخی خواستهای مرسوم انقلابیون در ساختار جدید به همراه شناخت ساز و کار حاکم بر نهاد دانشگاه، از جمله این موارد است. با دکتر صادق زیباکلام در دوم اردیبهشت سالگرد انقلاب فرهنگی سال ۵۹ در این باره به گفتوگو نشستیم. استاد آن مقطع دانشکده فنی دانشگاه تهران که بعدها به یکی از اساتید شاخص علوم سیاسی بدل شد با توجه به تسلط بر مباحث تاریخی، سیاسی و شناخت دقیق از فضای دانشگاه، مرجعی معتبر برای پاسخ به سوالات ستاره صبح در این باره بود.
پدیده انقلاب فرهنگی در مقطعی از تاریخ بعد از انقلاب رخ داد و به غلط یا درست، حدود دو سال دانشگاههای کشور تعطیل شد. از نظر شما سلسله عوامل شکلگیری این پدیده چه بود؟
من در این باره به طور مفصل صحبت کرده و در کتاب دانشگاه و انقلاب درباره آن توضیحات مبسوطی ارائه کردهام. در اینجا هم سعی میکنم چکیده این مطالب را بیان کنم. اساساً بعد از انقلاب به تدریج در محیطهای دانشگاهی بحثی پیش آمد به اسم انقلاب فرهنگی و ضرورت آن. در مجموع سه جریان نیز به طور کلی به دنبال انقلاب فرهنگی بودند.
جریان نخست جریانی بود که از اینکه گروههای معاند علیه نظام و انقلاب، دانشگاه را مامن و مرکز فعالیتهای خود کرده و از دانشگاه، فعالیتهای خود در مدارس، ادارات و کارگران را سازماندهی میکنند ناراحت بوده و اعتقاد داشتند که دانشگاه نباید برای برخی گروهها ستادی باشد برای فعالیت علیه نظامی که بیش از ۹۸ درصد از مردم به آن رای آری دادهاند.
گروه دوم جریانی بود که به دنبال نوعی ادبیات جهان سومی بودند که از اواخر دهه ۶۰ و دهه ۷۰ میلادی – که در سال آخر آن انقلاب رخ داد – فعال بودند. آنها به دنبال بحثهایی مانند «تکنولوژی مناسب» بودند.
*بحث بومی کردن علم؟
خیر مانند امروز به دنبال بومی کردن علم نبودند اما به دنبال بومی کردن صنعت و تکنولوژی بودند. خود من هم به این تفکر تعلق داشتم و عمده بحثهایی که مطرح میشد این بود که یک فارغالتحصیل رشته مهندسی دانشکده فنی دانشگاه تهران، شریف یا پلی تکنیک چقدر میتوانند در اقتصاد، صنعت و تکنولوژی ایران که به تعبیری وابسته است نقش داشته باشند؟ یعنی فعالیت در جامعه صنعتی و اداری ما چقدر کار آیی دارند؟
این بحث در هند و کشورهای امریکای جنوبی مطرح شده بود و برخی اندیشمندان اروپایی که گرایش چپ داشتند نیز آن را مطرح ساخته بودند. این باور وجود داشت که با توجه به دروسی که در این رشتهها تدریس میشود یک فارغ التحصیل دانشکده فنی ما اگر برود امریکا، انگلیس و آلمان کارایی بیشتری خواهد داشت تا ایران.
*یعنی علم آموزش داده شده را منطبق با تکنولوژی صنایع و بخشهای مختلف ایران نمیدانستید؟
بله یعنی آنها نمیتوانستند در جامعه ایران فعالیت مناسب داشته باشند یا بهتر بگویم تصور آن روز ما این بود که آنها خیلی با مختصات توسعهای که در جامعه ایران رخ داده نمیتوانند کارایی داشته باشد. مثل اینکه در آن مقطع، یک کامپیوتر فوق پیشرفته به یک روستا که استفاده از آن را نمیدانند انتقال داده میشد. نتیجه مشخص بود چرا که در آنجا ماشین حساب، لوله کشی آب، خانه بهداشت و… خیلی بیشتر کارایی دارد.
گروه سومی هم بود که معتقد بودند علوم انسانی و اساساً علم باید دوباره تعریف شده و «اسلامی» شود. به عبارت دیگر آنها میگفتند حقوق، علوم اجتماعی و روانشناسی که در دانشگاه تهران و سایر دانشگاههای کشور تدریس میشود به هر حال غربی هستند و نگاه آنها ملهم و متاثر از اندیشه غربی است. با توجه به اینکه اسلام نگاه خود را به جامعه دارد، انسان و مناسبات اجتماعی آن دارد باید آن نگاه را پیدا کرده و در دانشگاهها حاکم کنند. بحث این نبود که نگاه غربی کنار گذاشته شود بلکه بحث این بود که چون جامعه اسلامی است، نگاه به علوم انسانی هم باید انسان محور باشد. در واقع اگر مارکسیسم و لیبرالیزم غرب هم وجود داشت اسلام باید محور باشد.
*این سه جریان مورد اشاره شما، اهداف کاملاً متفاوتی را دنبال میکردند. پس چطور توانستند به یک حرکت واحد برسند؟
بله به رغم این مساله آنها در یک نکته مشترک بودند که وضع موجود باید تمام شود اما هر کس به دلیلی به دنبال انقلاب فرهنگی بود. اما در اینکه دانشگاه باید تعطیل شود و وضع موجود باید تغییر کند هر سه جریان متفق بودند.
*این باور وجود دارد که جرقه این خواسته از سال ۵۸ زده شد. به نظر شما چه عواملی وقوع انقلاب فرهنگی در سال ۵۹ را تسریع کرد؟
فضای سیاسی به این مساله کمک کرد چون واقعاً فعالیت سازمانها و تشکیلات معاند با نظام در دانشگاهها به مرحلهای رسیده بود که برای هواداران نظام غیر قابل تحمل مینمود. این امر حتی برای دانشجویان مسلمان هم سخت بود. در نتیجه دانشگاه به تدریج از خرداد و تیر ماه ۵۸ به سمت و سوی تعطیل شدن رفت و این مباحث در سال تحصیلی ۵۸ – ۵۹ و از مهر ماه همان سال ادامه پیدا کرد منتها هر چه به سمت پایان سال تحصیلی میرفتیم ابعاد تازهای مییافت و برخی درگیریها در دانشگاه آغاز شد.
*این درگیریها فقط در تهران و به خصوص در دانشگاه تهران به عنوان کانون تحرک سیاسی آن مقطع به وقوع پیوست؟
خیر، در استانها هم مواردی به وقوع پیوست. به عنوان مثال در دانشگاه تبریز آقای هاشمیرفسنجانی برای سخنرانی رفته بود که چریکهای فدایی خلق و مجاهدین تظاهرات کردند و سخنرانی ایشان به هم خورد. در واقع این روند از خرداد ۵۹ به نقطه غیر قابل تحمل رسید. پس از آن دانشگاهها تعطیل شده و ستاد انقلاب فرهنگی به امر امام تشکیل شد.
*اعضای ستاد چه کسانی بودند؟ تقسیم کار صورت گرفته میان اعضای ستاد بر چه مبنایی بود؟
امام به چند نفر حکم دادند. آقایان دکتر عبدالکریم سروش، علی شریعتمداری، مرحوم ربانی املشی، شمس آل احمد و جلالالدین فارسی هسته اصلی ستاد را تشکیل دادند و قرار شد هر یک بخشی از داستان انقلاب فرهنگی را پیگیری کنند. شمس آل احمد به مسائل فرهنگی و مطبوعاتی میپرداخت، مرحوم ربانی املشی جنبهای که ارتباط بین حوزه و دانشگاه را در نظر داشت دنبال میکرد و دکتر سروش و شریعتمداری هم بحث اسلامی شدن دروس علوم انسانی را در دستور کار داشتند. در واقع از زمانی که ستاد در ساختمان وزارت فرهنگ و آموزش عالی در خیابان استاد نجاتالهی مستقر شد کار تدوین آیین نامه و تشکیل کمیتههای تخصصی آغاز شد.
*با تعطیلی دانشگاهها چه مشکلاتی پیش آمد؟ به هر حال دانشگاه قلب تپنده هر کشوری است. در آن مقطع اساتید، دانشجویان و کارکنان دانشگاه به چه کارهایی مشغول بودند.
در آن مقطع و همزمان با آن در ۳۱ شهریور ۵۹، عراق به ایران حمله کرده و جنگ آغاز شد. بنابراین بخشی از دانشجویان مسلمان به سمت جنگ و جبهه رفتند و نسل اول فرماندهان سپاه را بچه مسلمانهای سال آخر دانشگاههای فنی شکل دادند. بنابراین دانشجویان و اساتید مسلمان بیشتر درگیر جنگ و مباحث آن شدند.
اولین مشکل این بود که با خیل عظیم اساتید و کارمندان چگونه برخورد شود؟ دانشجویانی هم که طرفدار گروههای مارکسیست و کمونیست بودند به سمت سازمان و تشکیلات خود رفتند. اساتید مسلمان هم که دارای صبغه اسلامی بودند با نهادهای انقلابی و دولت همکاری میکردند. در این میان بخش قابل توجهی از اساتید و کارمندان مانده بودند که نه مخالف نظام بودند نه خیلی هوادار به شمار میرفتند. بخشی از آنها که رسمی بودند و دولت نمیتوانست آنها را اخراج کند اما اولین موج ویرانگر به سمت اساتیدی آمد که پیمانی بودند. آنها به تدریج قراردادشان تمام میشد و به دلیل تعطیلی دانشگاهها نیازی دیده نمیشد که به آنها همچنان حقوق داده شود.
بنابراین آنهایی که طرفدار نظام تشخیص داده نمیشدند قرارداد آنها دیگر تمدید نشد. آخرین حقوق خود را در اواخر ۵۹ و اوایل سال ۶۰ گرفتند و عملاً از دانشگاه کنار گذاشته شدند. به نظر من این بخش از آسیبهای انقلاب فرهنگی ضایعه عظیمی بود چرا که دامن خیلی از اساتید جوان دانشگاهها را گرفت. آنهایی که فنی، پزشکی و علوم پایه خوانده بودند به استرالیا، کانادا و امریکا رفتند چه اینکه بسیاری از آنها فارغ التحصیل دانشگاههای خوب غرب بودند. اما آنهایی که علوم انسانی خوانده بودند این امکان را کمتر داشتند و بعضاً در تشکیلات اداری و نهادی که جهاد دانشگاهی نام گرفت مشغول به کار شدند و بخشی از آن بعداً به دانشگاه باز گشتند.
*وضع دانشجویانی که گرایش اسلامی پر رنگ نداشته و در عین حال سیاسی و فعال در گروههای چپ نبودند چه شد؟
آنهایی که نه چپی بودند و نه اسلامی، در برخی مراکز مشغول به کار شدند و خب وضع کار بهتر از امروز بود. به عنوان مثال در آموزش و پرورش درس میدادند یا در یک شرکت مشغول شدند تا ببینند چه پیش میآید. مشکل اینجا بود که با دانشجویان سمپات و هوادار گروههای معاند چه باید کرد؟ همان طور که خیلی از اساتید به دلیل وابستگی به این جریانها کنار گذاشته شدند، متاسفانه این دسته از دانشجویان هم اخراج شدند.
*این دانشجویان بیشتر حامی چه گروههایی بودند؟
هوادار گروههای مختلفی بودند از چریکهای فدایی خلق و توده تا جبهه ملی و حامیان دکتر مصدق و غیره.
*از نظر شما امکان بازگشت این دانشجویان به دانشگاه وجود داشت؟ به هر حال این نگرانی در نظام دیده شده بود که آنها بار دیگر به فضای دانشگاه را به قبل از انقلاب فرهنگی در حوزه فعالیت احزاب و تشکلها در دانشگاه برگردانند.
صد درصد این امکان بازگشت وجود داشت. در دوران انقلاب انتظار اینکه دانشجویی در دانشگاه تهران درس بخواند و با سازمان مجاهدین، انجمن اسلامی، حزب توده و… ارتباط نداشته باشد انتظار بیهودهای بود. حالا فرض کنیم یک دانشجویی ترم اول رشته برق یا حقوق دانشگاه تهران از چریکهای فدایی خلق و دکتر مصدق طرفداری کرده بود یا فکر کرده بود که حرفهای نورالدین کیانوری خیلی مهم است. به نظر من نباید اصرار به اخراج آنها میشد. متاسفانه برخی دانشجویان نزدیک به انجمن اسلامی و بعدها دفتر تحکیم وحدت در این باره نقش داشتند و این دانشجویان کنار گذاشته شدند.
*در ابتدای دولت مهندس موسوی که مقارن با دوران وزارت دکتر محمد علی نجفی در وزارت فرهنگ و آموزش همراه بود عدهای تلاش میکردند که دانشگاه همچنان بسته بماند. شما در صحبتهای خود اشاره داشتید که شرایط دو سال اول انقلاب، فضا را به سمت انقلاب فرهنگی برد. به نظر شما اهدافی که از این حرکت وجود داشت در مقطع تعطیلی دانشگاهها به دست آمده بود؟ عملکرد ستاد انقلاب فرهنگی قابل دفاع بود؟
از آسیبهای جدی اخراج و تصفیه استاد و دانشجو و کارمند که بگذریم مساله اساسی و بنیادیتر این بود که گروهی که میخواستند دانشگاهها تصفیه شوند به اهداف خود رسیدند.
*دو گروه دیگر چطور؟
آن گروهی که به دنبال «تکنولوژی مناسب» بودند بحثهایی را مطرح کردند و خیلی هم در ستاد انقلاب فرهنگی به جایی نرسید و به بیان دیگر مهندسی مکانیک بعد از انقلاب فرهنگی، همان مهندسی مکانیک قبل از انقلاب فرهنگی شد. اما بحث اصلی به خواست گروه سوم بازمیگشت؛ گروهی که دستکم به دنبال اسلامی کردن علوم انسانی بودند. اینجا اصلیترین بحثها و درگیریها اتفاق افتاد. تصور کسانی که در این گروه قرار میگرفتند و حتی تصور افرادی که جزو این جریان نبودند – مثل من که آن موقع استاد دانشکده فنی بودم – این بود که پدیدهای به نام علوم سیاسی اسلامی، مدیریت اسلامی، علوم تربیتی اسلامی و.. وجود دارد اما رژیم شاه چون وابسته و نوکر امریکا بوده اجازه تدوین نداده است. بنابراین کاری که باید انجام میگرفت این بود که یک نفر با پیکان برود حوزه علمیه قم و سر فصلهای علوم انسانی اسلامی در علوم سیاسی، روانشناسی، علوم تربیتی، جامعهشناسی، مدیریت و روابط بینالملل را به تهران بیاورد و به ستاد انقلاب فرهنگی بدهد و ستاد هم اینها را تدوین کند. از اول مهر هم دانشجویان این رشتهها، علوم انسانی اسلامی را فرا بگیرند. دستکم این تصور خیلی از دانشجویان طرفدار گروه سوم بود.
*چرا این مساله به نتیجه نرسید؟ به هر حال در سالهای بعد از انقلاب فرهنگی هم، همان دروس و چه بسا بیشتر از قبل – به دلیل افزایش ترجمه و نگارش کتب جدید در غرب – در رشتههای علوم انسانی تدریس شد.
برای اینکه هر چه جلو رفتیم معلوم شد که چنین پروندهای در قم وجود ندارد. خیلی چیزها در قم هست اما جایی که دو سه صفحه سرفصل علوم سیاسی اسلامی و.. اصلاً وجود نداشت. یک مرحله جلوتر برویم اصلاً کسی تا پیش از آن به دنبال تدوین چنین سرفصلهایی نبوده است. این بحثها به شکل گسترده و عمیق دنبال شد تا سال ۶۱ که به یک نوع مشاجره و منازعه بین دانشجویان مسلمان و اعضای ستاد انقلاب فرهنگی بدل شد.
*اعضای ستاد چه موضعی داشتند؟ آنها هم به این نتیجهای که شما رسیده بودید، رسیده بودند؟ این منازعه چرا آغاز شد؟
بله اعضای ستاد متوجه این مساله شده بودند و منازعه از آنجا آغاز شد که دانشجویان مسلمان، اعضای ستاد را متهم میکردند که شما با حوزه همکاری نکردید. در این میان برخی اعضای ستاد که در تب و تابهای اولیه بیرون افتادند مثل آقای شمس آل احمد و آقای ربانی املشی هم به دلیل کسالت، کمتر به ستاد میرفتند و بعداً هم رحمت خدا رفتند. طرف اصلی دعوای دانشجویان مسلمان، آقایان دکتر سروش، شریعتمداری و جلالالدین فارسی بودند.
*استدلال آنها در اعتراض به عملکرد این چهرهها چه بود؟
میگفتند درست است که آقای دکتر علی شریعتمداری مسلمان است اما کجا درس خوانده؟ در امریکا! آقای دکتر عبدالکریم سروش درست است که نظریه پرداز علوم اسلامی است اما کجا درس خوانده؟ اولاً ایشان در جوانی که داروسازی خوانده و یکی دو سال در لندن فلسفه خوانده آن هم فلسفه غرب و آقای فارسی هم که دانشگاه نرفته است پس تکلیف گرایش آنها مشخص است. این اعضا هم در مقابل اتهامات از خود دفاع کردند البته دکتر شریعتمداری و سروش وارد این دعوا نشدند. اما جلالالدین فارسی قرص و محکم وارد شد. علت این بود که فارسی خود را یکی از پایههای انقلاب میدانست و این اتهامات برای وی بسیار سنگین بود. پاسخهای ایشان به دانشجویان هم در روزنامه کیهان و جمهوری اسلامی منتشر میشد.
*این پاسخها چه محورهایی داشت؟
او این اتهامات را رد میکرد و میگفت از حوزه خواستیم اما چنین سرفصلهایی اصلاً وجود ندارد. دکتر سروش هم بر این مساله تاکید داشت. وقتی کار به اینجا رسید دانشجویان مسلمان در حالت بهت فرو رفتند که مگر میشود با این همه متفکر، حوزه اینها را نداشته باشد؟
*این مباحث در حوزه و در بین کتب دینی وجود داشت؟
این طور بگوییم که اگر چیزهایی هم بود قابل استخراج نبود یا کسی به دنبال آن نرفته بود. در اینجا برخی روحانیون متوجه آسیب این نوع نگاه به حوزه شدند و شروع به پاسخ دادن به شبهات کردند. یکی از این افراد آقای هاشمیرفسنجانی بود. مرحوم محمدرضا فاکر که متولی آموزش و پروش بود هم در این باره فعال شد. ستاد انقلاب فرهنگی اما در این میان بیگناه بود و درست میگفت. اعضای آن میگفتند که ما خواهان همکاری حوزه علمیه قم بودیم و بارها رفتیم قم و آنها آمدهاند تهران اما چیزی به ما ندادند. در نتیجه این سوال پیش آمد که آیا اساساً حوزه این گونه منابع را در اختیار دارد؟ اینجا بود که آقای هاشمی و فاکر وارد میدان شدند و اعتقاد داشتند که عدهای میخواهند به اعتبار حوزه لطمه بزنند.
*فرجام این بحثها چه شد؟
سال ۶۲ آقای دکتر سروش موفق شد که مجوز باز شدن مجدد رشتههای علوم انسانی را بگیرد. از سال ۶۲ تقریباً دانشکدههای دیگر کار خود را شروع کرده بودند اما به دلیل مباحثی که به آن اشاره شد علوم انسانی پا در هوا مانده بود. هنر سروش این بود که توانست موافقت امام و آقای هاشمی را برای بازگشایی علوم انسانی بگیرد.
*مگر مقاومتی برای این مساله بود که نیاز به رایزنی داشت؟
برخی دانشجویان در مقابل فعالیت دوباره رشتههای دانشگاهی علوم انسانی مقاومت میکردند چرا که میگفتند این علوم سیاسی، تربیتی، روانشناسی، مدیریت و… همان رشتههای پیش از انقلاب فرهنگی است! هنر سروش این بود که به آنها گفت چه اسلامی هست و چه نیست، میخواهیم آنها را باز کنیم. فقط یک سری واحدها تحت عنوان واحدهای اسلامی به سر فصل دروس این رشتهها اضافه شد. به هر حال دانشجویان همه رشتهها باید یک سری دروس مانند معارف و اخلاق و انقلاب اسلامی و بعدها وصیت نامه امام را بخوانند. اما یک سری واحدهای اسلامی تخصصی هم اضافه کردند. مثلاً در علوم سیاسی واحد دین و دولت در اسلام، دیپلماسی پیامبر (ص)، در علوم تربیتی، علوم تربیتی از دید قرآن و نهج البلاغه را اضافه کردند.
*به نظر شما این مساله توانست اهداف مد نظر گروه سوم را محقق کند و این رشتهها اسلامی شوند؟
مشکل اصلی واحدهای جدید نبود بلکه مشکل اساتید آن بودند که حرفی برای گفتن نداشتند. یعنی چی؟ یعنی استادی که باید حکومت از نظر قرآن، نظریه فیلسوفان اسلامی درباره دولت در اسلام را تدریس میکرد، حرف زیادی برای گفتن نداشت. مشکل استاد هم نبود چرا که هم اساتیدی که از حوزه میآمدند چه آنهایی که به قول مهندس بازرگان، مکلا بودند حرفی برای گفتن نداشتند. با سوادترین آنها میتوانست تاریخ صدر اسلام را تشریح کرده یا کلیاتی راجع به ویژگیهایی حاکم اسلامی بیان کند که به نظر من اینها دانشجویان را اقناع نمیکرد و انتهای آن مشخص نمیشد که نظریه سیاسی اسلام در باب حکومت چیست؟ در طول ترم که فقط نمیتوان نگاه متفکرین غربی، بوداییان، مارکسیستها و… این را نقد کرد. سوال این بود که بسیار خب به هر حال ترم تمام شد پس اسلام چه میگوید؟ اگر هدف از ایجاد دروس اسلامی این بود که اسلام برای دانشجویان مطلوبیت پیدا کند هیچ یک از دروس اسلامی ما نه آنهایی که عمومی بود و نه اختصاصیها نتوانستند موفق عمل کنند.
*در یک جمع بندی کلی، انقلاب فرهنگی پدیدهای ناگزیر بود؟
سال ۵۹ اینگونه به نظر میآمد اما وقتی با عقل امروز به عقب مینگریم هیچ ناگزیری نبود. اینکه دانشجویان طرفدار رجوی، فرخ نگهدار و دکتر مصدق هستند خیلی مهم نبود و طبیعت اول انقلاب بود. در انگلیس که درس میخواندم عبارتی مشهور بود که دانشجویان در سال اول، مورنینگ استار میخوانند که ارگان حزب کمونیست بود. سال دوم گاردین و ایندیپندنت که لیبرال است مورد توجه قرار دارد. سال سوم تایم میخوانند که محافظهکار است و سال چهارم فایننشال تایمز میخوانند که به دنبال اقتصاد باشند! این طبیعت دانشگاه است. خطاست که این دانشجو را اخراج و داغ و درفش کنیم. در واقع گروه سوم منتظر است آن پیکان این ۱۳۵ کیلومتر بین قم و تهران را طی کند و سرفصلها را بیاورد. من در کتابهایی که نوشتم گفتم تاکید کردم که نه به عنوان صادق زیبا کلامی که در سال ۵۹ استاد دانشکده فنی بودم و شناختی از علوم انسانی نداشتم بلکه به عنوان استادی که ۲۰ سال است که در دانشکده علوم سیاسی تدریس میکنم اعتقاد دارم نه علوم سیاسی اسلامی وجود دارد و نه علوم سیاسی غربی و مارکسیستی. علوم سیاسی یعنی نگاه به مناسبات قدرت. حالا فرد مسلمان میگوید باید این شکل به قدرت نگاه شود و دیگران هم نظر متفاوتی دارند. همه اینها میشود علوم سیاسی. اتفاقاً دانشجوی علوم سیاسی باید نگرشهای مختلف به بحث مناسبات قدرت را بداند. وقتی در غرب علوم سیاسی تدریس میشود میگویند این دیدگاه افلاطون، لاک، هابز و… است. یعنی واحدی به نام علوم سیاسی غربی وجود ندارد بلکه تکه پارههایی است که حتی با هم در تضاد هستند. آنچه «میل» میگوید با آنچه «مارکس» میگوید ۱۸۰ درجه فرق دارد. علوم سیاسی نمیتواند ایدولوژی محور باشد.
*در آغاز دهه چهارم انقلاب فضای فرهنگی و مناسبات فرهنگی دانشگاه به بلوغ رسیده است؟ یعنی اگر انقلاب فرهنگی نبود باز هم در این نقطه قرار داشتیم؟
قطعاً این طور است مگر در جامعه انقلاب فرهنگی رخ داده است که به بلوغ فعلی رسیده است؟ همکاری سازمان مجاهدین در جنگ تحمیلی با دشمن ما، بیش از هر کتاب و رسالهای باعث جمع شدن بساط سازمان مجاهدین شد. شما حتی اگر مخالف نظام حاکم باشید توجیه گر همکاری با دشمن ایران نمیتوانید باشید. به نظر من تحولاتی که در سه دهه در جامعه رخ داد خیلی چیزها را تغییر داد. امروز کسی در دانشگاه طرفدار حزب توده نیست. طرفداران اسلامیت هم دچار تحولاتی شدهاند. بر همین اساس اعتقاد دارم انقلاب فرهنگی کار خوبی نبود بخصوص اینکه صدها و هزاران استاد و دانشجوی خوش فکر اخراج شدند و این یک آسیب جدی بود.
منبع : ستاره صبح ، شماره ۲۲
Deprecated: File پوسته بدون comments.php is deprecated since version 3.0.0 with no alternative available. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهی خود قرار دهید. in /var/www/html/kaleme.com/wp-includes/functions.php on line 6085